مجله نوجوان 186 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 186 صفحه 7

پارچه‏ای پهن کرد، الاغ را آورد و به برادرش گفت: «برادرجون، حالا حرف رمزو بگو.» - طلا بریز. و لحظه‏ای بعد سکه‏های طلا بود که روی زمین می‏ریخت. بعد میز کوچولو را آورد و گفت: «برادر عزیز، حالا نوبت توست که دستور بدی.» و نجار که کمی کسالت هم داشت جمله رمز را بیان کرد: «میز کوچولو، غذا بده!» ظرفهای شیک و ‏تر و تمیز پر از غذاهای مختلف شد. فامیل تا نیمه‏های شب دور هم جمع بودند و به شادمانی پرداختند. خیاط نخ و سوزن و خط کش و اطو را در گنجه گذاشت و با سه فرزندش در کمال خوشحالی زندگی خوبی را آغاز کرد. بگو ببینم، از این سفر با خودت چی آوردی؟ - یه چوبدستی با ارزش، بهتره بگم چماقی در یک کیسه. - چی گفتی؟ چماق؟ این که ارزشی نداره، چماقو از هر کدوم از این درختها میشه درست کرد. - پدر جان، این چماق نایابه. ببین پدر، با همین چماق تونستم میز سحرآمیز و الاغ طلایی رو که صاحب مسافرخونه از برادرهام سرقت کرده بود دوباره به دست بیارم. حالا دو برادرمو خبر کن و فامیلو دور هم جمع کن، می‏خوام بهشون مهمونی بدم و جیبهاشونو پر از طلا کنم. خیاط پیر، فامیل را دور هم جمع کرد. استاد خراط کف اتاق پذیرایی تا می‏رسه. موقع خواب خواست کیسه را از زیر سر خراط بردارد و چیز دیگری به جایش بگذارد اما ناگهان خراط جوان که منتظر چنین اتفاقی بود، فریاد زد: «چماق از کیسه بیرون بیا!» ناگهان چماق کوچولو از کیسه بیرون آمد و صاحب مهمانخانه را به باد کتک گرفت؛ حالا نزن و کی بزن. میزبان به التماس افتاد، هر چه صدای اعتراضش بلندتر می‏شد، ضربات­ شدت بیشتری پیدا می‏کرد. تا این که عاقبت خسته و کوفته به زمین افتاد. پسرک گفت اگه میز سحرآمیز و الاغ طلایی رو پس ندی، رقص چماق دوباره شروع می‏شه. - نه، نه، خواهش می‏کنم. همه رو بهت بر می‏گردونم. - من بخششو برای رسیدن به حق به کار می‏برم، حواست جمع باشه! بعد اشاره کرد به چماق و گفت: «حالا دیگه برو تو کیسه.» و او نفس راحتی کشید. جوانک خراط صبح زود، با میز سحرآمیز و الاغ طلایی به طرف خانه پدرش راه افتاد. خیاط از این که دوباره فرزندش را دیده است خوشحال شد و از او پرسید که در دیار غربت چه یاد گرفته است. او گفت: «پدر جان، من یک استاد کار خراط شده‏ام.» - بسیار خوب، استاد هنرهای دستی،

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 186صفحه 7