مجله نوجوان 186 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 186 صفحه 15

برده‏اند؟» و او پاسخ داد: «این چیزی است که تو در روزهای اول به آن پی بردی و من به امید بازگشت شما مأموران، مأمورانی جدید را به شما می‏سپارم!» و او خوشحال بود. بالاخره بنی صاحب مأموری کوچولو شد. بنی فرشتۀ بابای او بود. او هرچه بزرگتر می‏شد دنیا به نظرش بزرگتر می‏آمد اما فراموش نکنیم بنی تا 10 سال دنیا را کوچک می‏دید، واقعیت را می‏دید، این مدت کمی نیست. و خدا خوشحال بود. سخت گذشت. انگار همه بزرگ شده بودند و از مأموریت خبری نبود. شب بنی با ناراحتی از مادرش خواست لالایی بخواند و به دیدار خدا رفت. از او پرسید: «چرا فرشته‏ها نمی‏فهمند مأموریتی داریم؟» خدا پاسخ داد: «آنها نیز زمانی مأموریتی داشته‏اند که به یاد ندارند. شاید فکر می‏کنند این برای شما بهتر است. آنها مأموریتشان را به یاد ندارند تو به یاد داشته باش!» بنی هر روز به مدرسه می‏رفت و خیلی خوشحال بود و شب از فرط خوشحالی نه خدایش را به یاد داشت و نه مأموریتش را. 2 سال گذشت، 3 سال گذشت، 4 سال گذشت و بنی 10ساله شد. گاهی به دیدار خدا می‏رفت و از پیشرفت کند مأموریتش می‏گفت. تا اینکه بنی به مقطع راهنمایی رفت و دیگر به دیدار خدا نرفت. اما یک شب رؤیایی دید؛ در رؤیا با کسی حرف می‏زد و می‏پرسید: «چرا مأمورانت مأموریتشان را از یاد در­انجام مأموریتت­راهنمایی می‏کنم.» بنی دوباره پرسید: «من از مادرم شنیده‏ام که به کسی می‏گفت هر کسی روزی می‏رود و او گریه می‏کرد. ای خدا اگر اینطور است، وقتی مادر رفت چطور به دیدنت بیایم؟» خدا گفت: «من راز جاودانگی را به همه گفته‏ام و به تو هم می‏گویم. به امید اینکه مثل دیگران فراموش نکنی.» و به بنی گفت: «اگر از مادرت بخواهی هر شب برایت لالایی بخواند، او هرگز نخواهد رفت.» وقتی بنی به زمین بازگشت مادرش به او گفت از امروز باید به مهدکودک بروی. و بنی نمی‏دانست­یعنی چه. وقتی بنی عدۀ زیادی از همنوعانش را دید، خوشحال شد و خواست با آنان از خدا بگوید اما دید اول بهتر است با وسایلی که آنجاست سرگرم شود و به همین خاطر، مأموریت از یادش رفت. روزهای بعد هم بنی به مهد کودک می‏رفت و تا می‏خواست از خدا بگوید، جذب وسایل و سرگرمیها می‏شد. تا اینکه روزی فرشتۀ مامان گفت حالا دیگر وقت آن رسیده که به مدرسه بروی. بنی نگران بود در این محل کسی نباشد که با او از خدا بگوید. بنی سعی می‏کرد هر شب به دیدار خدا برود تا از او کمک بگیرد. روزی مادر بنی برای اولین بار او را به مدرسه برد. مادرش به بنی گفت: «تو دیگر بزرگ شده‏ای. فرشتۀ کوچولوی من، مواظب رفتارت باش!» بنی از این حرف فکر کرد مثل مامان و بابا فرشته شده و باید مثل آنان رفتار کند. روز اول در مدرسه به او

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 186صفحه 15