مونا ایزدی 13 ساله از تهران
مأموریت بنی
زمین برگشت و بدون درنگ چشمش به فرشتهاش افتاد که خیلی زیبا لبخند میزد. مامان بنی او را به آشپزخانه
برد و ظرفی استوانهای که چیز عجیب
و سفیدی توی آن بود جلوی بنی گذاشت. به نظر بنی مایع سفید رنگ خیلی مسخره بود ولی او چارهای جز خوردنش نداشت.
روزها همینطور میگذشت. 5 سال از ورود بنی به زمین گذشت. یک شب فرشتۀ بنی برایش لالایی زیبایی خواند
و بنی به دیدار خدا رفت. بنی از خدا پرسید: «چرا مثل کودکی هر شب به دیدارت نمیآیم؟» خدا گفت: «باید مادرت برایت لالایی بخواند ولی اگر نخواند هم من به فکر توام و با رؤیاها و کابوسهایی که برایت میفرستم تو را
میخواند تا او بخوابد. کلمۀ
لالایی برای بنی غریبه نبود.
خدا به او گفته بود مادرش برای او لالایی میخواند و اینجوری او میتواند پیش خدا برود و با او صحبت کند.
کم کم بنی به خدا نزدیک شد تا اینکه دوباره خدا را دید و او با آغوش باز از بنی پذیرایی کرد. بنی از خدا پرسید: «آیا دیگر مرا به زمین نمیفرستی؟»
خدا جواب داد: «می فرستم. تو که
هنوز مأموریتت را انجام ندادهای. تا
وقتی که زمان مأموریت تمام شود، چه آن را انجام نداده باشی و چه انجام داده باشی هر شب میتوانی با من مشورت کنی و حرف بزنی و این فقط یک راه دارد. مادرت برایت لالایی بخواند.»
بعد از مدتی اندک، بنی دوباره به
فقط چند روز از تولد بنی گذشته
بود. اولین باری بود که به خانۀ مادر
و پدرش میآمد. بنی از وقتی از پیش خدا آمده بود احساس دلتنگی میکرد.
به نظرش این دنیا جای کوچکی برای
او بود. او فکر میکرد در اینجا فقط
وقتش را تلف میکند. به نظر بنی این
ادا و اصولهایی که مامان و بابا برایش
در میآوردند، در شأن او نبود. او با فرشتههای دیگر بازیهای قشنگتری میکرد اما خدا به او گفته بود که مامان
و بابا بهترین فرشتههایش هستند که برای او فرستاده بود تا احساس دلتنگی نکند.
شب فرشتۀ بنی، مامانش، بنی را در آغوش گرفت و آرام آرام تکان داد. مامانش به او گفت برایش لالایی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 186صفحه 14