مجله نوجوان 186 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 186 صفحه 14

مونا ایزدی 13 ساله از تهران مأموریت بنی زمین برگشت و بدون درنگ چشمش به فرشته‏اش افتاد که خیلی زیبا لبخند می‏زد. مامان بنی او را به آشپزخانه برد و ظرفی استوانه‏ای که چیز عجیب و سفیدی توی آن بود جلوی بنی گذاشت. به نظر بنی مایع سفید رنگ خیلی مسخره بود ولی او چاره‏ای جز خوردنش نداشت. روزها همینطور می‏گذشت. 5 سال از ورود بنی به زمین گذشت. یک شب فرشتۀ بنی برایش لالایی زیبایی خواند و بنی به دیدار خدا رفت. بنی از خدا پرسید: «چرا مثل کودکی هر شب به دیدارت نمی‏آیم؟» خدا گفت: «باید مادرت برایت لالایی بخواند ولی اگر نخواند هم من به فکر توام و با رؤیاها و کابوسهایی که برایت می‏فرستم تو را می‏خواند تا او بخوابد. کلمۀ لالایی برای بنی غریبه نبود. خدا به او گفته بود مادرش برای او لالایی می‏خواند و اینجوری او می‏تواند پیش خدا برود و با او صحبت کند. کم کم بنی به خدا نزدیک شد تا اینکه دوباره خدا را دید و او با آغوش باز از بنی پذیرایی کرد. بنی از خدا پرسید: «آیا دیگر مرا به زمین نمی‏فرستی؟» خدا جواب داد: «می فرستم. تو که هنوز مأموریتت را انجام نداده‏ای. تا وقتی که زمان مأموریت تمام شود، چه آن را انجام نداده باشی و چه انجام داده باشی هر شب می‏توانی با من مشورت کنی و حرف بزنی و این فقط یک راه دارد. مادرت برایت لالایی بخواند.» بعد از مدتی اندک، بنی دوباره به فقط چند روز از تولد بنی گذشته بود. اولین باری بود که به خانۀ مادر و پدرش می‏آمد. بنی از وقتی از پیش خدا آمده بود احساس دلتنگی می‏کرد. به نظرش این دنیا جای کوچکی برای او بود. او فکر می‏کرد در اینجا فقط وقتش را تلف می‏کند. به نظر بنی این ادا و اصولهایی که مامان و بابا برایش در می‏آوردند، در شأن او نبود. او با فرشته‏های دیگر بازیهای قشنگتری می‏کرد اما خدا به او گفته بود که مامان و بابا بهترین فرشته‏هایش هستند که برای او فرستاده بود تا احساس دلتنگی نکند. شب فرشتۀ بنی، مامانش، بنی را در آغوش گرفت و آرام آرام تکان داد. مامانش به او گفت برایش لالایی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 186صفحه 14