حرفهای خودمانی
آمنه دولت آبادی
رازی برای تمامی فصول
هدیۀ من به دنیا عشق به
دیگران است
در روزگاران قدیم دختری در
خانوادهای کشاورز زندگی میکرد.
با اینکه خانوادۀ فقیری بودند اما آن
دخترک از زندگیاش خیلی راضی
بود. همیشه میخندید و بین گلها بازی
میکرد. مردم ده که صدای خندههای
او را میشنیدند به او میگفتند تا
میتوانی بخند چون وقتی که بزرگ
شدی خنده از یادت میرود. آن
دخترک به خاطر همین همیشه از
بزرگ شدن میترسید تا اینکه یک
روز که داشت بازی میکرد، پروانهای
را دید که بالش به تیغ یکی از گلها
گیر کرده. پروانۀ بیچاره که اسیر شده
بود، دائم تلاش میکرد که خودش
را نجات دهد. دخترک جلو رفت و
بال پروانه را از تیغ جدا کرد. پروانه
که خوشحال شده بود، دور دخترک
پرواز کرد و دخترک هم خندید. مثل
همیشه خندید. ناگهان پروانه تبدیل
به یک فرشتۀ قشنگ شد. فرشته رو
به دخترک کرد که از تعجب دهانش
باز مانده بود و گفت: تو به من کمک
کردی، من هم یکی از آرزوهای تو را
برآورده میکنم. حالا یک آرزو بکن.
دخترک گفت: فرشتۀ مهربان! من
میخواهم وقتی بزرگ شدم مثل الان
شاد و خوشحال باشم و بخندم. تو
میتوانی به من کمک کنی؟
فرشته کمی فکر کرد و بعد جلو رفت
و در گوش دخترک چیزی گفت. بعد
گفت اگر تو همیشه به این راز عمل
کنی، تا آخر عمر خوشحال و خندان
هستی.
دخترک قصّه ما بالاخره بزرگ
شد، ازدواج کرد و بچّههایش بزرگ
شدند. خودش هم پیر شد اما همچنان
میخندید و از زندگیاش راضی بود.
تا اینکه یک روز بیمار شد و دیگر
زمان مرگش فرا رسید. مردم ده که او
را خیلی دوست داشتند،
دور او جمع شدند. یکی
از آنها پرسید: «مادربزرگ
مهربان! شما چطور تمام
عمرتان را با خوشی سپری
کردید؟ مگر آن روز آن
فرشته چه چیزی را به شما
یاد داد که باعث شد همیشه
خوشحال باشید؟» پیرزن با
لبخندی جواب داد: «اگر
میخواهی همیشه شاد باشی،
به تو میگویم که فرشته به
من چه گفت.» او گفت:
«دیگران به تو نیاز دارند و
تو آفریده شدهای که به آنها
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 200صفحه 6