نوشتههای شما
محمد معین مهدوی کلاس پنجم از قم
خواب پسرک
پسرک به درخت کاج تکیه داده بود
و به آتش نگاه میکرد و هیچ بهرهای
از زمان نمیبرد. ساعتها گذشت و
شب بالینش را روی آسمان پهن کرد
و ستارگان هم چون روزنههایی که به
سوی خدا باز شدهاند، میدرخشیدند.
پسرک سر بر بالینش گذاشت و بر
روی بال رؤیا پرواز کرد و خود را
در یک کاج پیدا کرد که ستونهایش
درختان نارگیل بود و کفش خاک و
سقفش آسمان. پسرک جلو میرفت
و برگهای سبزی که شبنمها خیسشان
کرده بود را کنار میزد و پایش را روی
شنهای خیس و نرم ساحل میگذاشت.
پسرک به سوی تونلی که
درختان سرو با فرو رفتن در یکدیگر
درست کرده بودند و نور خورشید
از سوراخهای برگهای به روی تونل
میریخت دوید. وارد تونل که شد،
هوای صبحدم را تنفس کرد و خنکای
برگهای آب خورده را چشید.
رفت و رفت تا به آبی بیکران رسید
و چشم به افق دوخت و پس از سپری
شدن چند لحظه چشمانش را بست
و به سوی دریا دوید. چند قدمی جلو
رفت و حس کرد که خیس
نشده. وقتی چشمانش را
باز کرد، دید که مثل
برگ گلهای نیلوفر آبی
روی آب شناور است.
چند قدمی برداشت
و به هوا پرید و با
سرعت هرچه تمامتر
به سوی افق دوید.
ساعتها دوید تا این
که خورشید غروب
کرد و آرام آرام
درون دریا فرو
رفت. پسرک با
خود گفت: «ای
کاش میتوانستم از خورشید بگذرم.»
و با همین امید به سوی خورشید
دوید ولی پاهایش دیگر سست شده
بود و نای راه رفتن نداشت. از شوق
رد شدن از خورشید همچنان سر پا
بود. به خورشید که رسید، پرید درون
خورشید. دور تا دورش فقط زرد بود و
شبنمهای طلایی به صورت او مثل بخار
لطیفی برخورد کرد. وقتی از خورشید
بیرون آمد، سر تا پایش را شبنمهای
طلایی پوشانده بوند.
باد همچون موجهای دریا به او
برخورد میکرد و شبنمها را به هوا
میبرد و محو میکرد.
پسرک با زوزۀ گرگها از خواب بیدار
شد، دور و برش را دید و خود را در
جنگلی پیدا کرد که قبل از خواب آن
جا نشسته بود. یک نگاه به درختان
انداخت. درختان تکان خوردند. یک
لحظه پسرک فکر کرد که درختان
او را صدا میکنند تا کمکشان کند.
پسرک چشمانش پر از اشک شد و
با چشمان خیس به خواب رفت. از
اشکهای پسرک رودی جاری شد و
آتش را برای خواب پسرک خاموش
کرد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 200صفحه 29