مجله نوجوان 220 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 220 صفحه 11

آن شب یولیا به خانة فیما دوید. دو پیام دیگر هم رسید. اولی از سیمون بود: « یولیای عزیز، یک راست می روم سر اصل مطلب که بگویم کارها چطور پیش رفت. ما به ایالت « میور » رسیدیم و در شهری به همین نام نمایش اجرا کردیم. می دانی که آنجا به منطقة محافظت شده خیلی نزدیک است. سیرک را کنار کوهی بزرگ برپا کردیم. شبها حیوانات در واگنها بودند و ما به هتل می رفتیم. آن شب ترنکوری آنچنان اجرای زیبایی ارائه داد که ما و مردم آن شهر به این زودیها از یاد نخواهیم برد. بعد از نمایش آنها از ما خواستند که بروند، ما هم اجازه دادیم و سریع به جنگل دویدند تا زمان طلوع خورشید به جای امنی برسند. وقت خداحافظی ببر گریه می کرد و از من می خواست که سلامش را به تو برسانم. ما دیگر آنها را ندیدیم. پدر داشت از ناراحتی منفجر می شد و ما همه جریان را برایش تعریف کردیم. نمی دانم که حرفهای ما را باور کرد یا نه اما اعلامیه ای منتشر کرد که ببر سیرک گم شده است. چه کار دیگری می توانست بکند؟ چون دیروزش ما دو تا ببر داشتیم و آن روز فقط یک ببر. البته تو خیلی خوب می دانی که ببر هرگز پیدا نشد. فضاییها قول دادند که ما را از خودشان بی خبر نگذارند. اما نگفتند چطور! خوب ما باید منتظر شویم. به زودی برخواهیم گشت. ورا خیلی دلتنگ است. سمیون. » نامة بعدی همان روز رسید. پستچی زنگ در را به صدا درآورد و از یولیا خواست که برای رسید یک پاکت را که نشانی فرستنده نداشت، امضا کند. در پاکت دو عکس از ببر و مار بود. پشت یکی نوشته شده بود: « به دوست عزیزمان یولیا. با تشکر فراوان. از طرف مهمانان پردردسر. » و پشت دیگری همین کلمات را برای فیما نوشته بودند. عکسهایی هم برای خانوادة یازنف فرستاده بودند. همین طور یک لوله پماد برای پای مادربزرگ. مادربزرگ که خوب می دانست چطور از همه چیز سر در بیاورد، از مهر روی پاکت شمارة دفتر پستی که بسته از طریق آن فرستاده شده بود را پیدا کرد. معلوم شد از روستای کوچکی در ناحیة « کاستروما » فرستاده شده است. مادربزرگ به آنجا تلفن کرد و پرسید که چه کسی بسته را فرستاده است. زنی جواب داد که داستانش عجیب است. همان شب گلولة نوری مثل شهاب به روستا پرت شد. بعد انگار کسی بسته را روی پله های دفتر پست رها کرد، روی بسته اسکناس پنج روبلی بود و روی اسکناس هم سنگی کوچک. در دفتر پست، ما تمبرهای لازم را چسباندیم و بسته را به مسکو فرستادیم. از آن پول سه روبلی باقی ماند و ما خیلی دلمان می خواست بدانیم که با پول باقیمانده چه باید بکنیم. » مادربزرگ به آنها نگفت که با پول چه بکنند. به جایش پرسید که چه نوع شهابی به روستا پرت شده است. زن جواب داد: « شهابی بسیار درخشان بود که حتی چند دور در آسمان چرخید اما چون شب بود و فقط یک نفر آن را دید، مردم خیلی حرفم را باور نمی کنند. » مادربزرگ از کارمند پست تشکر کرد و گوشی را گذاشت. یولیا عکس دوستان فضایی اش را قاب کرد و بالای تختش آویخت. مادربزرگ آن عکس را در آلبومش چسباند و فیما تا به امروز آن عکس را همه جا با خودش می برد. خیلی زود عکسشان خراب خواهد شد ولی آنها همگی مطمئن هستند که غریبه ها روزی پیدایشان خواهد شد. شاید در شکل دیگری مثل یک گربه و یا یک شتر. کسی چه می داند! دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 8 پیاپی 220 / 16 خرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 220صفحه 11