یاد دوست
حامد قاموس مقدم
مانند او را نمی یابیم
من امام را دوست داشتم مثل پدربزرگ، مثل کسی که هرگز نداشتم. مثل کسی که مدتها پیش پر کشیده بود و رفته بود.
هروقت از تلویزیون او را می دیدم، ساکت و مؤدب جلوی آن پنجره می نشستم تا پدربزرگم را ببینم. تلویزیون برای من پنجره ای بود رو به پدربزرگ.
پدربزرگ برای همه مهم بود، پدر گوش به فرمان پدربزرگ بود و مادر با دقت به حرفهای او گوش می داد.
آن وقتها غصه و فشار زیاد بود. جنگ، امان همه را بریده بود. صدام در خانة خودش نشسته بود و با موشک خانه های ما را ویران می کرد. هر لحظه بیم آن می رفت که نزدیک ترین قوم و خویش یا صمیمی ترین دوست خود را از دست بدهیم. هر لحظه منتظر بودیم که تلفن زنگ بزند و خبر پر پر شدن عزیزی را بدهد؛ سالهای آژیر قرمز و زوزة مداوم کفتارها.
نگرانی در چشمان مردم موج می زد و عقاب هراس بر سر آنها پرواز می کرد ولی همین که پدربزرگ با نگاه مهربانش برای مردم صحبت می کرد و تمام حقایق موجود را برخلاف همة سیاستمداران جهان به ساده ترین زبان ممکن برای همه تجزیه و تحلیل می کرد، جوانه های امید در دل همه سبز می شد و شور زندگی در رگها فوران می کرد.
هربار که پدربزرگ در قاب پنجره می آمد، زندگی جاری می شد.
اینگونه بود که خانة مان را پس گرفتیم.
****
یک روز، یک روز تلخ، یک روز که روز امتحان بود، پدربزرگ پر کشید و رفت. آن روز، سیاه بود، از شبش سیاه تر. شبش را تا صبح دعا کردیم که پدربزرگ بماند ولی او رفت.
ما دلشکسته شدیم، بغض کردیم و اشک ریختیم. بزرگترها از هوش
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 8 پیاپی 220 / 16 خرداد 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 220صفحه 32