زنبق های تشنه
عبدالمجید نجفی
وقتی آفتاب تابستان ، ظهر نشده بکوبد فرق کلّه ات و تا عصر هی بتابد و ذرّه ذرّه بلغزد طرف غروب آن وقت می فهمی شرشر آب از سر شیلنگ یعنی چی ! آقا نه جوان بود نه پیر . مو های پرپشت سرش جو گندمی بود . نه سبیل داشت نه ریش . عصر خواب آلود می آمد حیاط ، کمی می نشست سر پلّه ها و زل می زد به شاخه های درخت توت همسایه . زیر شلواری راه راه می پوشید با زیر پیراهن رکابی ، چند بار دهن درّه می کرد . آن وقت خانم توی سینی استیل دو لیوان چایی می گذاشت چارچوب پنجره؛ وقتی پرده ی توری سفید را زده بود کنار ،
من کودکی به دنیا نیامده ام ، دلم تنگ شده است برای یک
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 240صفحه 8