مجله نوجوان 240 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 240 صفحه 16

نمی دانم چه جوری به دستش برسانم که غافلگیر شود . پشتش کلی شعر و احساسات به خرج داده ام . - خب وقتی دارد از کوچه تان رد می شود ، یواشکی بینداز توی کیفش - نمی شود . می ترسم بند کیفش پاره شود . آخه این کارت پستال کمی سنگین است . - اندازه اش چقدر است ؟ - نیم متر در یک متر - تصویرش چیست ؟ - عکس زیبایی از یک تمساح جوان که یک شاخه گل سرخ در دهان گرفته است . - خب یک روز که نامزدت از کوچه تان رد می شود ، کارت پستال رااز بالای پشت بام بینداز جلوی پایش . اتفاقاً یک روز همین کار را کردم . اما از شانس بدم کارت پستال افتاد روی پایش ، خدایی شد که مرا ندید . عوضش هر چه بد وبیراه بلد بود حواله ی گذشتگانم کرد . طفلک تا چند روز می لنگید . یک بار برای این که رد گم کنم پرسیدم : پایت چی شده ؟ گفت : چند روز پیش یک ماموت آن را لگد کرده ، گفتم : حالا چرا پایت را لگد کرده ؟ او هم عصبانی شد و گفت : برای این که دماغ تو ، دم دستش نبود . - ببینم ! نمی شود این کارت پستال را از بالای دیوار بیندازی تو خانه شان ؟ - اتفاقاً یک روز همین کار را کردم . یک روز زاغ سیاهش را چوب می زدم ، فهمیدم توی حیاط خانه شان است با زحمت زیاد کارت پستال را پرت کردم توی حیاطشان؛ اما از بدشانسی کارت پستال افتاد روی کله ی نامزدم . فردا صبح که پیشم آمد ، دیدم بنده ی خدا کله اش یک قلمبه باد کرده است ، گفتم : کله ات چی شده ؟ گفت : از پشت بام افتاده ام . گفتم : چرا با کله افتاده ای ؟ با عصبانیت گفت : چون نمی دانستم گیر آدم فضولی مثل تو می افتم . - حالا این نامزدت چرا این قدر عصبانی است . - اگر یک تخته سنگ صد کیلویی دوبار با اعضای بدن تو برخورد کند چه کار می کنی ؟آواز "حبیبم آی حبیبم" می خوانی ؟ - خب حالا که ای جوری است کارت را برایش پست کن ! - مرد حسابی ! پست کجا بود ؟ مثل این که ما در عصر حجر زندگی می کنیم . هنوز پست به وجود نیامده . - آخ ! راست می گویی ، اصلاً حواسم نبود . فکر کردم در عصر اتم هستیم . . . آها . . . یادم آمد ، ببینم ، این نامزدت ، عمه ای ، مادر بزرگیف کسی را ندارد که کارت را به او بدهی تا به دست نامزدت برساند ؟ - چرا ؟ اتفاقاً یک مادر بزرگ پیر دارد که حدود دویست و پنجاه سالش است اما . . . . - دیگر اما ندارد .کارت پستال را به اوبده . بگو یواشکی بگذارد لای کتاب های نامزدت . اتفاقاً مادربزرگها از این کارها خوششان می آید . - آخه . . . . - دیگر آخه نیاور ، این آخرین راه حل است . - به ! سلام ! چطوری حجر خان ؟ چرا این قدر توی همی ؟ مگر کشتی هایت غرق شده ؟ - نه ! اما آن پیشنهادی که آن روز بهم دادی حسابی برایم دردسر درست کرده . - چه دردسری ؟ - راستش کارت پستال را بردم دادم به مادربزرگش نگو گوشش کر است و نمی شنود ! او وقتی کارت پستال و صورت عرق کرده و شرمزده ی مرا دید فکر کرد ، من عاشق او شده ام و کارت را برای او گرفته ام . هرچی هم که درباره ی نامزدم بهش گفته بودم فکر کرده بود دارم بهش حرف های عاشقانه می زنم . حالا روزی دو سه بار جلوی مرا می گیرد و می گوید : چرا نمی آیی خواستگاری ، تو که مرا نمی خواستی چرا توی کوچه جلویم را گرفتی و بهم هدیه دادی و چه می دانم . . . جلوی در و همسایه بد است و پدر مرحومم آبرو دارد . . .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 240صفحه 16