1
دانش آموز حجری به مرد سنگ فروش : آقا یک تکه سنگ تمیز بدهید .
سنگ فروش : بیا این سنگ را بگیر ، تمیزتر از این نداریم .
دانش آموز : این که خیلی کثیف و غر و پر است ؟
سنگ فروش : گفتم که ! بهتر از این نداریم . حالا سنگ به این تمیزی را برای چی می خوای ؟
دانش آموز : آقا معلممان گفته هر کس باید یک دفتر پاکنویس داشته باشد .
2
مرد حجری دوستش را دید که یک عالمه تخته سنگ تر وتمیز ده دوازده متری بار دایناسور کرده . افسار دایناسور را دستش گرفته و می رود . پرسید : کجا به سلامتی ؟ حتماً با این سنگها می خواهی یک خانه ی ضدزلزله بسازی ؟
دوستش : نه بابا ! می خوام رمان جدیدم را توی اینها پاکنویس کنم .
3
مرد حجری یک سوزن ته گرد دست گرفته بود و به جای تخته سنگ ده متری روی تخته سنگ نیم متری حک می کرد . گفتند : چه کار می کنی ؟
گفت : دارم کتاب جیبی می نویسم !
4
مرد حجری کلی تخته سنگ گذاشته بود روی هم و خیره شده بود به آنها . از او پرسیدند : چه کار می کنی ؟ گفت : دارم کتاب می خوانم .
گفتند : پس چرا نیم ساعت است همین طور خیره مانده ای ؟
گفت : آخه صفحه ی اول را تمام کرده ام اما زورم نمی رسد کتاب را ورق بزنم !
5
معلم حجری : چه عجب ! این دفعه مشقت را یک ماهه نوشتی آوردی ؟ قبلاً سه چهار ماه طول می کشید تا چهار صفحه مشق بنویسی ؟
دانش آموز به جای میخ ، یک درفش نشان معلم داد و گفت : آقا اجازه ! آخه این دفعه با روان نویس نوشتیم !
6
مرد حجری به دوستش : چرا سینه ی کوه را کنده کاری می کنی ؟
دوستش : می خواهم یک جمله بنویسم .
مرد حجری : خب مثل بقیه برو یک تخته سنگ کوچولو بخر روی آن بنویس . سینه ی کوه که جای این کارها نیست .
دوستش : نمی شود . آخه قرار است شهردار وارد این محله شود . می خواهم پلاکارد بنویسم .
7
مردحجری توی یک کوهستان بزرگ روی هر صخره ، جمله ای نوشته بود و خودش گوشه ای ایستاده بود .
گفتند : چه کار می کنی ؟
گفت : نمایشگاه خوشنویسی دایر کرده ام !
8
- حجری جان ! چرا تو فکری ؟
- راستش یک کارت پستال زیبا خریده ام . می خواهم به مناسبت عید نوروز آن را به نامزدم هدیه بدهم؛ اما
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 240صفحه 15