مجله نوجوان 44 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 44 صفحه 14

قصه های عامیانه بازنویسی: سمیرا یحیائی مرغ طلایی در دهکده ای دوردست پیرزنی زندگی می کرد که تنها یک پسر داشت به نام مهرگان. آن پسر کار و شغلش شکار پرندگان بود؛ روزی که برای شکار پرنده به صحرا رفت، مرغی زیبا با بالهای طلایی و ناخنهای سرخ و منقاری نورانی روی درخت بلندی دید، با عجله تیر و کمانش را کشید و مرغ را به زمین انداخت و او را گرفت. مرغ طلایی هم با خواهش از او خواست که او را رها کند و گفت: من شاه مرغان زمینم و می توانم تو را از فقر و بیچارگی نجات دهم. مرغ چرخی در هوا زد و یک آیینه به مهرگان داد و گفت هر وقت به من نیاز داشتی و یا دچاردردسر شدی،هنگام غوب خورشید آیینه را رو به نور بگیر و به آن خیره شو، آن وقت من ظاهر می شوم؛ دو روزی نگذشت که مهرگان آیینه را به گوشه ای خلوت در باغی برد و آن را روبروی غروب خورشید گرفت و به نور خیره شد. مرغ طلایی با بالهای زیبایش ظاهر شد و گفت: چه کاری از دست من بر می آید؟ مهرگان گفت: ثروت می خواهم. مرغ فکری کرد و چرخی در اسمان زد و گنجشکی به او داد و گفت: هر وقت خواستی بگو "گنجشک! تخم طلا برایم بگذار" و هر چقدر که بخواهی تخم طلا برایت می گذارد. وقتی خبر ثروتمند شدن مهرگان به پادشاه دهکده رسید، دستور داد به خانه اش بروند و گنجشک تخم طلا را به زور از او بگیرند؛ مهرگان که بیچاره شده بود، دوباره سراغ آیینه و مرغ طلایی رفت و گفت: ای مرغ طلایی! پادشاه گنجشک مرا از من گرفت و من دوباره بیچاره شدم، مرغ طلایی باز چرخی زد و این بار سفره ای به دست او داد و گفت هر غذایی که بخواهی در ثانیه در سفره می آید. اگر هزاران نفر از آن بخورند غذایش تمام نمی شود؛ فردا مهرگان خوشحال شد و جشنی ترتیب داد و پادشاه و مردم دهکده را هم دعوت کرد تا شاید موفق شود گنجشک تخم طلایش را از او پس بگیرد. پاشاه همین که سفره عجیب و غریب و بی مانند او را دید دستور داد سفره را هم از او بگیرند و خلاصه مهرگان باز فقیر و بیچاره شد و ده روز تمام گریه کرد.دوباره غروب خورشید آیینه را برداشت و به بیابان رفت و مرغ طلایی ظاهر شد و گفت: "باز چه می خواهی مرد جوان؟" مهرگان این بار تمام ماجرای گنجشک تخم طلا و سفره را برای مرغ طلایی گفت و گریه کرد. مرغ گفت: "غصه نخور مرد بزرگ" در آسمان چرخی زد و از زیر بالهای طلایی اش یک گرز بزرگ در آورد و گفت اگر تو اراده کنی این گرز به تنهایی به جنگ هزاران نفر می رود و همه را می کشد. به پیش پادشاه برو و با این گرز سفره و گنجشک تخم طلایت را پس بگیر. مهرگان به قصر شاه رفت و گفت: "آمده ام که چیز عجیب تری به شما نشان بدهم". پادشاه هم پذیرفت و اجازه داد که او وارد قصر شود. وقتی وارد قصر شد، دید که گنجشک تخم طلایش غمگین گوشه قفس نشسته و لاغر و زشت شده است و سفهر اش هم در مهمان خانه شاه پهن است، وقتی پادشاه خواست گرز مهرگان را ببیند، او به پادشاه گفت ای پادشاه اگر گنجشک تخم طلا و سفره رنگین مرا به من پس ندهی دستور می دهم گرز بر سرت بکوبد و تو را بکشد، پادشاه خندید و مهرگان را مسخره کرد و گفت: چه مزخرفاتی می گویی! و دستور داد که بیایند دستو پایش را ببندند. اما مهرگان فریاد زد: "گرز بزرگ من! بر سر پادشاه بکوب" و گرز از زمین بلند شد و دور قصر چرخید و ضربه ای به سر پادشاه زد. پادشاه هم که حالش بسیار بد شد و دیگر نمی توانست بنشیند، دستور داد سفره و گنجشک تخم طلای مهرگان را به او بدهند تا هر چه زودتر دست از سرشان بردارد. مهرگان هم آنها را پس گرفت و به پیش مادر پیرش بازگشت.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 44صفحه 14