مجله نوجوان 44 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 44 صفحه 24

قصه های کهن شهاب شفیعی مقدم نجات بیژن به دست رستم قسمت هفتم مروری بر گذشته: بیژن پسر گیو پهلوانف که برای شکار گرازان از ایران به آرمان رفته بود، بعد از شکست گرازان بر اثر نیرنگ گرگین، پسر میلاد، به جشنگاه منیژه، دختر شاه توران رفت. منیژه یک دل نه صد دل عاشق و دلباخته بیژن شد و او را با خودش به کاخ پدر خود، افراسیاب برد. افراسیاب، شاه توران، وقتی از حضور آن جوان ایرانی در کاخ دخترش آگاه شد. او را دستگیر کرد و در چاهی تنگ و باریک زندانی کرد. از آن طرف وقتی که گیو، پدر بیژن از اسارت پسرش در خاک توران آگاه شد، به سراغ جهان پهلوان رستم رفت و از او برای یافتن پسرش بیژن کمک خواست. رستم نیز درخواست او را پذیرفت و با تنی چند از پهلوانان ایرانی در جامه بازرگانان برای نجات بیژن وارد خاک تورانشد. در آنجا رستم بدون اینکه خودش را معرفی کند با منیژه ملاقات کرد و منیژه در حالی که گریه و زاری می کرد و از غم بیژن نالان بود، از بیژن برای رستم سخن گفت. جهان پهلوان که منیژه ر شناخته بود، انگشتری خود را در آورد و میان مرغ بریانی گذاشت و به منیژه داد تا برای بیژن ببرد و اینک ادامه ماجرا .... منیژه مرغ بریان و تکه نانی را که رستم به او داده بود، بر سر چاه برد و به بیژن گفت: این غذا را بازرگانی ایرانی به من داده تا برای تو بیاورم. بیژن که از شدت گرسنگی بی تاب شده بود، بی هیچ سخنی شروع به خوردن کرد.هنوز چند لقمه ای نخورده بود که ناگاه انگشتری جهان پهلوان رستم را در میان مرغ بریان یافت، او با دیدن آن انگشتری بسیار شاد شد و شروع به خندیدن کرد. منیژه با شنیدن صدای خنده بیژن سخت به شگفت آمد و به بیژن گفت: مگر دیوانه شده ای که بی جهت می خندی؟ چگونه گشادی به خنده دو لب که شب روز بینی، همی روز شب چه رازست پیش آر و با من بگوی مگر بخت نیکت نمودست روی بیژن گفت: اگر خداوند بخواهد دیگر روز سختی به پایان رسیده و دوران غم تمام شده. آن بازرگان همان پهلوان نامدار ایران، رستم دستان است که از ایران به جانب توران آمده است. اکنون نزد آن بازرگان برو و جایگاه مرا به او نشان بده. منیژه نیز چون باد به سراغ رستم رفت و پیام بیژن را به او رساند. جهان پهلوان که فهمید بیژن از آمدنش آگاه شده به منیژه گفت: آری من رستم پسر زال و صاحب رخش هستم. من از زابل برای نجات بیژن به توران آمده ام. اکنون به سراغ بیژن برو و در نزدیکی چاهی که بیژن در آن گرفتار است، آتشی فراوان بر پا کن تا با رسیدن شب، من با کمک روشنایی آتش، آن چاه را بیابم و بیژن را نجات دهم. منیزه نیز دواندوان به نزد بیژن باز گشت و هر آنچه که شنیده بود را به او گفت. بیژن از شنیدن حرفهای منیژه شاد شد و : سوی کردگار جهان کرد سر که ای پاک بخشنده دادگر زهر بد تو باشی مرا دستگیر تو زن بر دل و جان بدخواه تیر بده داد من ز آنکه بیداد کرد تو دانی غمان من و داغ و درد آنگاه رو به منیژه کرد و به او گفت: ای مهربان تو به خاطر من از همه خواسته هایت گذشتی و رنج مرا رنج خویش دانستی، تو دختر شاه توران بودی و به خاطر من بکردی رها تاج و تخت و کمر همان گنج و خویشان و مام و پدر اگر یابم از چنگ این اژدها بدین روزگار جوانی رها به کردار نیکان یزدان پرست بپویم به پای و بیازم به دست بسان پرستار، پیش کیان به پاداش نیکت ببندم میان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 44صفحه 24