مجله نوجوان 59 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 59 صفحه 4

داستان کلاغهای خاکستری اعظم قائد شرفی ... چشمانش را باز کرد. دوباره صبح شده بود. اتاق محقرانه­شان که یک مینی­بوس کهنه بود به او یادآوری کرد که هنوز خانه ندارد و فعلاً اوضاع همان است که بود. به او یادآوری کرد که هنوز خانه ندار و فعلاً اوضاع همان است که بود. چند ماهی می­شد که به صورت مخفیانه همراه دایی­اش از مرز گذشته بودند. اوایل قصد داشت به همراه چند نفر دیگر داخل شهر بروند و با التماس به این و به آن پول طلب کنند... وقتی از سورخهای قسمت بار کامیونی که مخفی شده بودند از میان خیابانهای زیبا می­گذشتند به دایی­اش گفت: - «اینجا حسابی می­شه کاسبی کرد. وضع آدمهاش خوبه!» اما دلالی که آنها را تحویل گرفت همان اول خیالشان را راحت کرد. - «وضعیت فرق کرده،دیگه نون توی گدایی نیست. قیافه هاتون تابلوست. زود گیر می­افتید!» ... چوب دستی بلندش را به همراه گونی پوسیده­ای برداشت و به طرف محوطه وسیعی که پر از ماشینهای اسقاطی بود حرکت کرد. دایی آن دورترها در حال اوراق کردن پیکر یک ماشین بود... قدمهایشان بلند نبود. محل کارش زیاد از آنجا دور نبود. با آمدن کامیونها دسته­های بزرگ کلاغ پر کشیدند. یک لحظه با خودش فکر کرد؛ «چقدر کلاغهای اینجا با مملکت خودش فرق می­کنند، انگار رنگشان خاکستری است!» سگها از کلاغها پُر روتر بودند، از جایشان حرکتی نکردند! سگها را مثل سگهای روستای خودشان دوست داشت. آنها هم، به حضور او عادت کرده بودند. ... تخلیه کامیونها تمام شد و رفتند. سر و کله چند نوجوان هم­قد و قواره خودش پیدا شد،هر کدامشان جای مخصوص به خود داشتند. دلّال به او گفته بود «تا می­تونی ظرف یکبار مصرف و پلاستیک جمع کن.» جلوی پایش یک بطری خالی نوشابه بود بلافاصله آن را برداشت و به درون گونی انداخت. سگی که از بس توی آشغالها لولیده بود برایش رنگِ مویی مشخص نمانده بود به سویش آمد. قوطیهای فلزی زیر پای پسرک صدا می­کردند. سگ نزدیکش شد و پاهایش را بو کرد. یک لحظه نگاهشان به هم تلاقی کرد. توی چشمان قهوه­ای سگ یک معصومیت گنگ موج می­زد... پسرک وقت فکر کردن نداشت؛ دلال از او گونی پُر از پلاستیک می­خواست. احساس گرسنگی کرد. خیلی از نوجوانها گونی­هایشان را تا نیمه پر کرده بودند... . تند، تند با چوب دستی­اش آشغالها را کنار می­زد. همه چیز بود، با همه نوع رنگ. پوست موزهای زرد، نایلونهای مشکی، پوست هندوانه­های سبز... شیشه­های قهوه­ای دارو... چشمان او فقط رنگی را می­خواست که متعلق به یک پلاستیک باشد. داغی آفتاب او را یاد صدای وزوز مگسها انداخت یادش آمد همیشه از مگس بیزار بوده است. شالش را مقابل بینی­اش گرفت. اما از بستن آن منصرف شد یاد حرف دلال افتاد که روز

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 59صفحه 4