داستان کلاغهای خاکستری اعظم قائد شرفی
... چشمانش را باز کرد. دوباره صبح شده بود. اتاق محقرانهشان که یک مینیبوس کهنه بود به او یادآوری کرد که هنوز خانه ندارد و فعلاً اوضاع همان است که بود. به او یادآوری کرد که هنوز خانه ندار و فعلاً اوضاع همان است که بود. چند ماهی میشد که به صورت مخفیانه همراه داییاش از مرز گذشته بودند. اوایل قصد داشت به همراه چند نفر دیگر داخل شهر بروند و با التماس به این و به آن پول طلب کنند... وقتی از سورخهای قسمت بار کامیونی که مخفی شده بودند از میان خیابانهای زیبا میگذشتند به داییاش گفت: - «اینجا حسابی میشه کاسبی کرد. وضع آدمهاش خوبه!»
اما دلالی که آنها را تحویل گرفت همان اول خیالشان را راحت کرد.
- «وضعیت فرق کرده،دیگه نون توی گدایی نیست. قیافه هاتون تابلوست. زود گیر میافتید!»
... چوب دستی بلندش را به همراه گونی پوسیدهای برداشت و به طرف محوطه وسیعی که پر از ماشینهای اسقاطی بود حرکت کرد. دایی آن دورترها در حال اوراق کردن پیکر یک ماشین بود... قدمهایشان بلند نبود. محل کارش زیاد از آنجا دور نبود. با آمدن کامیونها دستههای بزرگ کلاغ پر کشیدند. یک لحظه با خودش فکر کرد؛ «چقدر کلاغهای اینجا با مملکت خودش فرق میکنند، انگار رنگشان خاکستری است!» سگها از کلاغها پُر روتر بودند، از جایشان حرکتی نکردند! سگها را مثل سگهای روستای خودشان دوست داشت. آنها هم، به حضور او عادت کرده بودند.
... تخلیه کامیونها تمام شد و رفتند. سر و کله چند نوجوان همقد و قواره خودش پیدا شد،هر کدامشان جای مخصوص به خود داشتند. دلّال به او گفته بود «تا میتونی ظرف یکبار مصرف و پلاستیک جمع کن.» جلوی پایش یک بطری خالی نوشابه بود بلافاصله آن را برداشت و به درون گونی انداخت. سگی که از بس توی آشغالها لولیده بود برایش رنگِ مویی مشخص نمانده بود به سویش آمد. قوطیهای فلزی زیر پای پسرک صدا میکردند. سگ نزدیکش شد و پاهایش را بو کرد. یک لحظه نگاهشان به هم تلاقی کرد. توی چشمان قهوهای سگ یک معصومیت گنگ موج میزد... پسرک وقت فکر کردن نداشت؛ دلال از او گونی پُر از پلاستیک میخواست. احساس گرسنگی کرد. خیلی از نوجوانها گونیهایشان را تا نیمه پر کرده بودند... .
تند، تند با چوب دستیاش آشغالها را کنار میزد. همه چیز بود، با همه نوع رنگ. پوست موزهای زرد، نایلونهای مشکی، پوست هندوانههای سبز... شیشههای قهوهای دارو... چشمان او فقط رنگی را میخواست که متعلق به یک پلاستیک باشد. داغی آفتاب او را یاد صدای وزوز مگسها انداخت یادش آمد همیشه از مگس بیزار بوده است. شالش را مقابل بینیاش گرفت. اما از بستن آن منصرف شد یاد حرف دلال افتاد که روز
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 59صفحه 4