مجله نوجوان 59 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 59 صفحه 5

اول سفارش کرد: - «خودت رو به این سوسول بازیها عادت نده وگرنه مریض می­شی.» ... صدای پارس سگ آمد. فکر دلال از ذهنش گریخت. سگ حضور پیرمردی لاغر و تکیده را در پشت سرش اطلاع می­داد. قبلاً هم او را دیده بود. دایی­اش می­گفت: «معتادند.» پیرمرد به طرف گونی او هجوم آورد و گونی را از دستش قاپید. نوجوان کمر او را گرفت و با اینکه بزرگتر بود او را مثل یک پر کلاه از روی آشغالها بلندش کرد چند موش بزرگ از زیر قوطیها بیرون آمدند و پا به فرار گذاشتند. پیرمرد همه­اش فریاد می­زد. - «این آشغالها مال ماست... دست از سر آشغال ما بردارید!» سگ هاج و واج به گلاویز شدن آنها خیره شده بود. نمی­دانست باید چه کار کند. پسرک سالها قبل یک بار با پدربزرگش به همین شکل کشتی گرفته بود. هر دو به چیزی توجه نداشتند انگار تمام عقده­ها و سرخوردگی­هایشان سر باز کرده بود. روی آشغالها می­غلطیدند. پدربزرگ به او گفته بود: «هر وقت پشت من را به خاک رسوندی می­توانی در مسابقه بُز کِشی شرکت کنی.» چند نوجوانن اطراف آنها جمع شده بودند، پشت پیرمرد هنوز خاک نشده بود ناگهان همه با سروصدا از اطراف آنها دور شدند. هر دو بی­حال افتادند. صدای نفس زدن همدیگر را می­شنیدند. پسرک به آسمان خیره شده بود. دلال گفته بود «باکسی درگیر نشود» به اطراف نگاه کرد. اثری از گونی نبود. از دور چند ماشین پلیس را دید. بی­اختیاربا عجله شروع به دویدن کرد... در حین دویدن احساس می­کرد دارد از دست تعدادی اسب سوار فرار می­کند... همه سواران می­خواستند او را به چنگ بیاورند. دلال هم در بین آنها بود... فریاد می­کشید... - «کجا می­ری؟... نمی­توانی از چنگ من فرار کنی؟ جایزه بزرگ طایفه مال منه!» ... به محوطه ماشینهای اسقاطی رسید. دلال سوار بر یک موتور سیکلت مثل اجل معلّق جلویش سبز شد. هراسان گفت: - «یا الله بپر بالا... مأمورا اومدن ... دایی­ات رو گرفتند. بپر بالا اگر بگیرنت مستقیم می­برنت لب مرز... زود باش...» اطرافش را نگاه کرد،ماشین سبز مأموران را دید. با خشم محکم به سینه دلال کوبید. دلال با پشت به زمین افتاد. به قدرت پاهای خود ایمان داشت. دیگر آمادگی را در خود می­دید،اسب سواری را هم که خیلی سال پیش یاد گرفته بود... تا ماشین سبز مأمورین راه کوتاهی بود. اولین قدم را برداشت و به سوی آنها شروع به دویدن کرد. فصل مسابقه نزدیک بود، او باید آبروی طایفه­شان را دوباره بر می­گرداند... این مرد یکی از نابغه­ترین انسانهایی است که جهان خلقت تا به امروز خود دیده. او بزرگترین خدمت علمی را به جهان بشریت کرده است. در توضیح این گفته شاید همین بس باشد که بگوییم او خالق « حساب دیفرانسیل» است. در انگلستان به دنیا آمد. در کودکی چندان باهوش نبود. در دانشگاه کمبریج در رشته ریاضی تحصیل کرد و در سال 1669 به سمت استادی ریاضی در همان دانشگاه منسوب شد. در سال 1664 به دلیل تعطیل شدن دانشگاه، به زادگاهش رفت و تا سال 1666 که دوباره به کمبریج برگشت در زادگاهش به تحقیق و مطالعه پرداخت و در همین مدت، قانون جاذبه و طیف نور سفید را کشف کرد. در سال 1678 کتابی نوشت با عنوان « اصول ریاضی فلسفه طبیعی» که آن را بزرگترین کتاب علمی در تاریخ علم می­شناسند. او با این کتاب در جهان علم انقلابی بزرگ برپا کرد. فیزیک مکانیک هم به او مدیون است. حتماً قوانین سه گانه او را در فیزیک مکانیک می­دانید. او در سال 1727 چشم از دنیا فروبست، هنوز هم جهان از نبوغ این مرد حیرت زده­است. او کیست؟ پاسخ در صفحه سرگرمی!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 59صفحه 5