مجله نوجوان 09 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 09 صفحه 5

و منتظر کالسکه دهکده بماند تا بقیه راه را سواره طی کند. دیوید کنار آب روندهای، درختهای سرزندهای را پیدا کرد که همانها فورا متوقفش کردند، علاوه براینکه سایههای وسوسه کنندهای را روی زمین پهن کرده بودند. دیوید زانو زد و کمی آب تازه نوشید. او بقچه­اش را زیر سرش گذاشت و فوراً به خواب عمیقی فرو رفت. در طول مدتی که در خواب بود، آدمها از جاده می گذشتند. بعضیها از جهتی و بعضیها در جهت مخالف او، بعضی پیاده، بعضی سوار بر اسب و برخی با اتومبیلهای قدیمی. بعضیها به اطرافشان بی توجه بودند، بعضیها دیوید را می دیدند و به او توجه نمی کردند و برخی به اومی خندیدند. یک بیوهمیانسال ایستاد و به او خیره شد و با خود فکر کرد کهاین مرد جوان چه زیبا خوابیده. یک وکیل با دیدن او فکر کرد از مواد مخدر استفاده کرده است و در دفتر یادداشتش دیدن او را به عنوان خاطره ثبت کرد تا در سخنرانی حقوقی­اش به عنوان مثالی از بدبختیهای مواد مخدر از آن استفاده کند. یکی دیگر از رهگذرها مرد پولداری با یک کالسکه گران­قیمت بود. پای یکی از اسبهایش صدمه دیده بود و او برایاینکه به اسبش استراحتی بدهد کنار دیوید، کالسکه را متوقف کرد و مرد تاجر و همسرش از آن خارج شدند. آنها دیوید را دیدند و سعی کردند تا جای ممکن آرام راه بروند و آرام حرف بزنند تا مرد جوان بیدار نشود. آنها به خواب عمیق و نفسهای آرام دیوید دقت کردند و حسرت خوردند چون سالها بود که نمی توانستند بدون کمک قرصهای خواب آور، آنقدر آرام و عمیق بخوابند. زوج مسن دوست داشتند بیشتر بدانند. پیرزن معتقد بود دیوید شبیه پسرشان است و دوست داشت او را بیدار کند چون چهره معصوم و بی گناهی دارد. خوشبختی در چند قدمی دیوید بود چون زوج پیر به تازگی پسرشان را از دست داده بودند و بسیار ثروتمند بودند. آنها به دنبال کسی بودند که در تجارت به پیرمرد کمک کند و پس از مرگشان وارث آنها باشد. به هر حال دیوید عمیقاً خواب بود و کالسکه ران که پای اسب را تیمار کرده بود از زوج پیر خواست تا سوار شوند. آنها در کالسکه به فکرهایشان در مورد مردی که نمی شناختند، خندیدند و از دیوید دور شدند. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که دختر جوانی نزدیک شد. او قدمهای سبک و چابکی داشت که بیانگر روحیه شاد و رهای او بود. او زنبوری را که روی صورت دیوید نشسته بود، راند. دیوید بیدار نشد و دخترک آرام دور شد در حالیکه او تنها دختر صاحب بزرگترین فروشگاه شهر همسایه بود که پدرش به تازگش فروشگاه را توسعه داده بود و به دنبال یک مسؤول خوب می گشت و دخترک می دانستاین مسؤول خوب همسر آینده اوست. دخترک در حالی که فکرمی کرد؛ مرد جوانی که زیر سایه درختها خوابیده بود چقدر مهربان و پرکار به نظرمی رسید، دور شد. هنوز از دور شدن دخترک مدت زیادی نگذشته بود که 2 مرد برای استراحت زیر سایه به طرف دیوید رفتند، آنها لباسهای کهنهای داشتند. آنها راهزنهایی بودند که ازکوچکترین چیزی نمی گذشتند و به راحتی هر کسی را که سد راهشان می شد از میان برمی داشتند. آنها تصمیم گرفتند بقچه دیویدرا بدزدند و یکی از آنها با چاقو بالای سراوایستاد تا اگر بیدارشود فورا او را بکشد. در همین موقع سگی تشنه به طرف آب دوید و شروع به نوشیدن کرد. دزدها دست نگه داشتند. آنها فکرکردند صاحب سگ دنبال سگش خواهد آمد و ممکن است مسلح باشد، بنابراین به سرعت دور شدند. دیوید هنوز خواب بود. البته خوابی که به عمیقی ساعتی بیش نبود. او در میان خواب و بیداری، صدای چرخهای کالسکه را شنید و از جایش پرید و لحظاتی بعد سوار کالسکه بود. دیوید حتی نیم نگاهی به جایی که خوابیده بود نیانداخت، او فقط به آینده پیش رویشمیاندیشید و نمی دانست زندگی، ساعتی پیش چه راههای مختلف و عجیبی را پیش روی او باز کرده بود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 09صفحه 5