مجله نوجوان 09 صفحه 18
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 09 صفحه 18

پسرکی که از آب می ترسید مرجان خوارزمی پسرک چند روز ی بود که صبحها خیلی زود بیدارمی شد. این موضوع قبل ا ز همه مادرش را نگران و پدرش را خوشحال کرده بود. پدرش خوشحال بود چون فکرمی کرد پسر دارد بزرگ و مسئوولیت پذیر می شود. دارد مرد می شود و مادر نگران بود چون می دانست پسرک کوچک و بازیگوش است و زود بیدار شدنش برای بازیگوشی دیگری است که می تواند خطر ناک باشد ولی مادر نمی توانست حدس بزند چه رازی در کار است. پسرک بچه ساکتی بود. پدرش درباره­اشاین طور فکر می کرد. ولی مادرشمی دانست او شیطنتهایش را به خارج از خانه منتقل کرده تا از تند باد نصایح پدرانه پدرش در امان باشد و در سکوتش نقشه شیطنتهای بعدی را می کشد. اینکه مادر و پدر پسرک چه فکر می کردند خیلی مهم نبود؛ اتفاقی که داشت می افتاد، اتفاق عجیب تری بود. پسرک از آ ب می ترسید. آنها در روستا زندگی می کردند. نهرهای کوچک، تابستانها همه بچهها را به وجدمی آورد و به طرف خودش دعوت می کرد ولی نه دوستان، نه فامیل و نه پدر و مادر نتوانستند پسرک را راضی کنند که در کم عمق ترین نهر دهکده آب تنی کند. وقتی اسم آب تنیمی آمد، رنگ پسرکمی پرید و لبهایش خشک می شد. او حتی حاضر نمی شد پاهایش را در آب فرو کند. هر کس چیزیمی­گفت؛ مادر می گفت اگر یک بچهای آب تنی کند، نخواهد مرد و پدر می گفت بچهای که از نهر بهاین کوچکی بترسد. فردا اگر بزرگ شود از همه چیز خواهد ترسید و کوچکترها یا مسخره­اش می کردند و یا سعیمی کردند به آب تنی کردن تشویقش کنند که هیج کدام ازاینها تاثیری به حال پسرک و ترسش از آب نداشت. دهکده پای کوه بود منتهی یک دره نه چندان عمیق، دهکده را از کوه جدا کرده بود. دره آنقدر عمیق نبود که آدمها بترسند ولی ته آن رودخانه خروشانی جریان داشت که هیچ کس جرأت نمی کرد جلو برود. پدرهای بچههای دهکده، سالها قبل چوبی را از یک طرف دره به طرف دیگر کشیده بودند ولی بعد از سالها، تختههای پل، لق شده بود و کسی جرات نمی­کرد از روی آن رد شود. چند روز پیش پسرک با کتابهای مدرسه­اش، مسیر هر روزه­اش را طی می کرد تا به مدرسهای برود که در روستای همسایه شان قرار داشت. او طبق معمول ایستاده بود تا وحشت دلپذیرش از رودخانه را یک بار دیگر تجربه کند. برایش جالب بود که با نگاه کردن به رودخانه ته دره. قلبش تند تند می زند و به نفس نفس می افتد. او به ترس هر روزه­اش عادن کرده بود ولی آن روز پای دامنه کوه، جنبندهای نظرش را جلب کرد؛ یک بچه آهوی دوست داشتنی که پسرک را به طرف خودش می کشاند. فردا صبح پسرک زودتر از خواب بیدار شد. به عشق دیدن بچه آهو و بچه آهو آنجا بود. مادرش هم کنارش و پسرک نتوانست طاقت بیاورد. با ترس و لرز طناب پل را گرفت و لرزان، یک قدم جلو رفت. تمام پل لرزید. پسرک احسا سمی کرد دارد از ترس میمیرد. یک قدم دیگر جلو رفت و مجبور شـد بنـشـیند، صـدای رودخانه با صدای وزوز گوشهایش قاطی شده

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 09صفحه 18