مجله نوجوان 09 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 09 صفحه 12

نیمکت آخر کلاس پسران از وقتی که یادممیآید یک سر و گردن از بقیه بچهها بلندتر بودم. نیمکن آخر کلاس تنها جایی بود که بی دردسر و دعوا می توانستم بنشینم، این را هم بعد از بارها تجربه حوادث با بقیه بچهها فهمیدم یعنی روزی که از میز اول با داد و فریاد پشت سری به میز دوم، بهمیز سوم و الی آخر پاس داده شدم. البته من از جواب دادن به داد و بی داد آنها هیچ وقت کم نمی آوردم؛ آن هم به خاطر همین قد بلندم بود وگرنه آن قدرها هم پر دل و جرات نیستم... اما بعد از نشستن روی نیمکت آخر کلاس متوجه چیزی شدم و آن چیز جادوی میز آخر بود. طلسمی که هر کس روی آن می نشست، ذهنش به پرواز در می­امد و وراجی و خنده و شیطنتش چند برابر می شد. البته کسی که روی نیمکت آخر نشسته خودش متوجه این بی قراری و ناآرامیهایش نمی شود اما من متوجه شدم! چون موقع درس، معلم هر پنج دقیقه یک بار مجبور می شد با تذکر به میز آخر حرفش را قطع کند. آخرین باری که پدرم به مدرسه آمد تا مثل همیشه پاسخگوی ناآرامیهای من در کلاس باشد، پشت در دفتر مدرسهایستاده بودم و دلشوره عجیبی داشتم. وقتی پدرم از دفتر مدرسه بیرون آمد بدوناینکه به من نگاه کند از کنارم گذشت. به دنبالش دویدم. دلم می خواست دستش را بگیرم و سر کلاس ببرم تا روی نیمکت آخر کلاس بنشیند، شاید او بتواند سر از راز ا ین کار در بیاورد اما نتوانستم ! وقتی به پدر رسیدم گفتم: «می روید؟» پدرم راست توی چشمهای من نگاه کرد، به نظر عصبانی نمی رسید. پدرم همیشه قبل از هر حرفی خوب فکرمی کند. می دانستم که در آن لحظه داشت فکرمی کرد که به من چه بگوید. برای همین هم ساکت ماندم تا فرصت فکر کردن داشته باشد. بعد از لحظهای سکوت گفت: «می روم تا از پدر بزرگت بپرسم با تو چه باید بکنم!» پدرم با دست روی شانه ام زد و رفت. پدرم یک سر و گردن از همه معلمها بلندتراست­ و نیمکت­ آخرکلاس را خوب می­شناسد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 09صفحه 12