سرخ و سفید حامد قاموس مقدم
داستان
سرخ و میرسید. سرزمینی که با هجوم کابویها و مهاجرین
غضب شده بود. سرزمین اسبهای وحشی و بادهای آزاد،
سرزمین اعتقادات ماورایی، سرزمین طبیعت.
هر ساله سرخپوستها در منطقه ای که به یاد سرخپوستان
آمریکا به صورت مثلاً دست نخورده باقی مانده بود دور
هم جمع میشدند و با اجرای مراسم و آیینهای خود به
خودشان تلقین میکردند که هنوز هم سرخپوست هستند
و زندهاند و دلشان به این خوش بود که این سرزمین
میراث نیاکان آنهاست. آقای جونز، سالها بود که در آن
مراسم شرکت نمیکرد چون دیگر سرخپوستی در میان
آن جمع نمیدید. او معتقد بود که آنها با این تفکرات
وقتشان را تلف میکنند و هیچ نتیجه ای از این کارها
نخواهند گرفت. خود آقای جونز برای اینکه به همه
بفهماند که از نژادی برتر است و تواناییهای خودش را
به رخ سفید پوستان بکشد. سالها
زحمت کشید و درس خواند
و کوشش کرد تا توانست به
صدای زنگ مدرسه بلند شد. هیاهو در راهروهای
مدرسه دوید و از جلوی کلاس سوم رد شد. بچّههای
کلاس سوم از جایشان تکان نمیخوردند؛ انگار که طلسم
شده باشند یا کسی آنها را هیپنوتیزم کرده باشد. آقای
جونز پای تخته ایستاده بود و در مورد «امکان وجود
جن در کلاس » صحبت میکرد. او در مورد این که
جن ممکن است به هر شکل و شمایلی در بیاید حرف
میزد.
کسانی هم که صدای او را نمیشنیدند و فقط از بیرون
کلاس قیافة او را میدیدند میتوانستند به راحتی حدس
بزنند که آقای جونز دارد در چه موردی حرف میزند؛
از بس که چشمانش از حدقه بیرون زده بود و دهانش
کج و معوج میشد و دندانهای نیش و پیش خود را
نشان میداد.
حرفهای آقای جونز که تمام شد لبخندی روی
صورتش نشست. به بچّهها نگاه کرد و گفت:
امشب میخواین اینجا بمونین؟!
***
آقای جونز برای
خودش یک فنجان
قهوه ریخت و جلوی پنجره
ایستاد. روبروی آپارتمان آقای جونز
یک زمین بسکتبال بود که پسران
سیاه با هم، سرانداختن توپ در سبد،
مسابقه میدادند. دورترها کوههایی
بود که روح آقای جونز را پرواز
میداد.
هر گاه که از پشت پنجرة
اتاقش به دور دستها
نگاه میکرد، روحش
همچون کبوتری آزاد
پر میکشید و از روی
کوهها میگذشت و
تا سرزمین اجداداش
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 141صفحه 6