که با دوستای مدسهت باشی و کارایی رو بکنی که توی
مدرسه نمیشه بکنی.
ملیحه: آخه این وقتی اردو هم میره هِی مثل چایی
شیرین توی سفرة مدیر و ناظم میشینه!
دوست: فکر میکنم قراره راجع به دوستی حرف بزنیم
نه دعوا و دشمنی!
فاطمه: آخه دور و بریهای من هیچکدومشون اهل
شعر و ادبیات نیستن ولی ناظم و مدیر ما از این چیزها
خوششون میاد!
دوست: خیلی از آدمها هستن که همچین وضعی
دارن. یعنی دوستاشون رو باید از گروههای سنّی بالاتر
انتخاب کنن. به این مسائل فکر کنیم تا هفتةبعد بحثو
ادامه بدیم. چاییهاتون رو هم بخورین که سرد شد!
این رشته سر دراز دارد...
از حامد قاموس مقدم
ملیحه: آی گفتی! من برای اینکه شرّ یکی از بچّهها رو
از سرم باز کنم دیگه کلاس زبان نرفتم!
دوست: یعنی چی؟!
ملیحه: من نمیدونم از کجا شماره تلفن من رو پیدا
کرده بود وقت و بیوقت زنگ میزد و راجع به همه
چیز حرف میزد. وقتی من یک کمی از خودم صمیمیت
نشون دادم یهو من رو به خونشون دعوت کرد و من
ناگهان با یک جلسة پرزنت کردن گُلد کوئیست مواجه
شدم. اونقدر ترسیده بودم که حتی به بابام اینا هم
جرأت نمیکردم بگم. فکرش رو بکنید شما رو به جشن تولد دعوت کنن و شما با گل و کادو بری بعد ببینی چهل تا زن و مرد اونجا نشستن تا با کفش پاشنه بلند برن توی اعصابت و بخوان جیبت رو خالی کنن.
تهمینه: آهان یادم اومد! همون دختره که اسمش
چی بود؟... آهان فرانک! راست میگه! اصلاً عموم
میخواست ازشون شکایت کنه!
فاطمه: خُب آدم که با یه بار دو بار حرف زدن با
کسی، بلند نمیشه بره خونش!
ملیحه: آخه آدم اصلاً فکرش رو نمیکنه! من تا
حالا همچین آدمی ندیده بودم که بخوام زودتر
بفهمم چه نقشه ای توی کَلَّشه! ولی الان تا ببینم
یکی بیخودی داره ازم تعریف میکنه میفهمم
یه ریگی توی کفشش هست!
فاطمه: حالا تو هم به کتاب رأی میدی یا
نه؟!
ملیحه: آخه کتاب هیچ هیجانی نداره! آدم
خوابش میگیره! اصلاً همین که ما این همه کتاب
درسی رو میخونیم بس نیست؟ دوستی با کتاب
مثل این میمونه که تو پنجشنبه جمعه هم با مدیر
و ناظم مدرسه بلند شی بری پارک!
فاطمه: خُب! عیبش چیه؟ انگار رفتی اردو!
ملیحه: یه چیزی میگیها!
تهمینه: آخه فاطمه خانوم! اردو وقتی مزّه داره
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 141صفحه 9