و اون طرف. بالاخره یک روز صبح همة بچهها برگشتند.
از کوههای بینالود رد شده بودند و از اون طرف رفته
بودند درود، نیشابور و بعد چون دیده بودند اونجا هم
آسمون همون رنگه و به آرزوی خودشون نرسیده بودند
برگشته بودند و فقط یک کمی سرما خورده بودند.
راستش من عادت ندارم موضوع را الکی کش بدهم
ولی خودتون حدس بزنید توی اون یکی دو روز چی
کشیدم. از اخراج و زندون و محاکمه و... تا غش کردن
مادرم و دو سه تا پشت کلگی از این و اون و اخطار و
طومار و... فراموشش کنید.
***
اون روز توی روستا مجلس مفصلی به پا بود به
مناسبت بازگشت موفقیت آمیز جهانگردهای جوان...
خیلی خوش گذشت. شب هم موندم تا رمان «شهر طلا
و سرب» رو شروع کنند. مردم روستایی اینقدر صداقت
دارند که زود اشتباهات آدم را فراموش کنند.
صبح برگشتم طرقبه و یک راست رفتم ادارة پست،
امّا در کمال ناباوری دیدم یک روستایی با سر و کله
باندپیچی شده اونجا نشسته، دو تا مأمور هم بَرِ دلش؛
و تا چشمش به من افتاد، بلند شد و شروع کرد به
داد زدن: سرکار اینو بگیرین... همش تقصیر
کتابای این نامرده و الّا بچههای ده
ما اهل شورش نبودند.
- بچههای ما توی مشقای خودشون موندهاند اون
وقت...
- خاک توی سر اون «کوههای سفید»ات...
- یکی از بچهها که ترسوتر از بقیه بود و با اونها همراه
نشده بود ماجرا رو تعریف کرده بود.
- ***
اگر رمان چند جلدی «کوههای سفید»، «شهر طلا
و سرب»، «تنورة آتش» و... رو خونده باشید میدونید
چند نوجوان برای فرار از دست سه پایهها که به اونا
حکومت میکنن به کوههای سفید که قرارگاه تعدادی
آزادیخواه جوان مثل خودشونه فرار میکنن و در تمام
این رمان، کوههای سفید سمبل آزادیند. از قرار معلوم،
بچهها که رمان را خونده بودند به کلههاشون میزند و
چون کوههای بینالود، اول بهار برف روشه و بی شباهت
به کوههای سفید نیست، نقشه کشیدن و زدن به کوه.
- البته اونا بچة کوه بودن امّا برنگشتن اونها بعد از دو روز
آشوب به پا کرده بود. صفر که برعکس اسمش از سفر
بدش میومده و خیلی آدم ترسویی بوده، با اونا نرفته و
مونده تا آشوب به پا کنه، حالا بر علیه کی؟ برعلیه
پستچی بدبخت که داعیة فرهنگ دوستی داره.
- چند تا چوپون بعد از یکی دو روز گشتن مارو مثل
طعمه میبردند این طرف
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 141صفحه 14