قاسم رفیعا
کتابخانه سیار
خاطرات یک پستچی
کتابخانة سیّار
این کار ابتکار ما نبود، یک فیلمی تلویزیون نشون داد از یک
آقایی که میرفت توی روستاها و بین بچههای روستاها کتاب تقسیم
میکرد. ما هم که یک نامهرسان ناسیونال بودیم و دلمان به حال
بچههای ولایتمان میسوخت و دلشورة گذران اوقات فراغت آنها را
داشتیم، تصمیم گرفتیم همینطور که نامههاشونو میبریم روستا، عضو گیری
کنیم و کتاب ببریم و کتاب بیاریم، مثل نون بیار و کباب ببر.
به همین مناسبت با چند تا مؤسسة فرهنگی تماس گرفتیم. با کانون پرورشی
و آموزش و پرورش و ادارة ارشاد. آموزش و پرورشیها گفتند: «ما توی مدارسمون
کتابخانه داریم.» ارشاد گفت: «به توچه» کانون هم گفت: «این قبلاً فیلمش ساخته شده.»
ما هر چی فکر کردیم از خیر پروژه کتابخانة سیّار بگذریم نشد، تازه سست شده بودیم که یک آقایی
گفت که حاضر است مقداری کتاب به ما هدیه بدهد، خودمان هم چند تایی کتاب داشتیم. بنابراین توی
روستاها، پیدا کردن عضو کتابخانه کاری نداشت، وارد هر روستایی که میشدم کُلّی بچّة
کوچیک و بزرگ میریختند دورم و دنبال موتور میدویدند، حالا کار نداریم
که فقط هوهو میکردند.
اون روز توی اولین روستا، بچّهها رو دور خودم جمع کردم و گفتم:
ببینید بچهها! من از حالا میخواهم براتون کتاب بیاورم... اگه بچّههای خوبی
باشید سعی میکنم کتابهای بهتری براتون بیارم؛ به شرط این که کتابها رو
تمیز نگه دارید.
البته به لهجة خودمون این حرفها رو زدم. بچّهها از خوشحالی خُل شده
بودند و نزدیک بود ما را از دره پرت کنند توی رودخونه. اوّلین عضو گیری
توی اولین روستا شروع شد، بیشتر از اون که فکر میکردم
عضو شدند، اینقدر غرق کتابخونه شدم که یادم رفت وظیفة
دیگهای هم دارم. حتی یک روز برگشتم طرقبه و تازه فهمیدم
نامهها رو تحویل شورا ندادهام.
ده بیست روستا تحت پوشش من بود، وقتی حدوداً پونصد جلد
کتاب دست بچهها بود، برنامة تحویل و تحول توی ذهنم شکل
گرفت. باید مثلاً، کتابهای بچههای مایون پایین رو میدادیم
به بچههای مایون بالا و بعد از غذا، دهبار،
کلاته، آهن، نقندر، بیلدر، نوچاه، نصوح
آباد، کنگ، وحیدیه، گلستان، حصار...
خودش نیازمند یک مدیریت صد در
صد پیچیده و اساسی بود؛ اصلاً یک
هیأت امنای کتابخانهای میخواست
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 141صفحه 12