مجله نوجوان 141 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 141 صفحه 7

سوزان به او گفته بود این بود که تو یک سرخپوستی! آقای جونز خیلی در مورد مسائل مختلف با او حرف زده بود و از پیشرفتهایی که در کارش داشت صحبت کرده بود ولی خانم سوزان که یک سفید پوست بود و در دانشگاه با آقای جونز آشنا شده بود راضی به ازدواج با او نشد. خانم سوزان خیلی به مسائل مربوط به سرخپوستان و گذشتة سرزمین آمریکا علاقه داشت و تز خود را هم در این رابطه ارائه کرده بود. او در ابتدا به پیشنهاد ازدواج آقای جونز جواب مثبت داده بود ولی بعد از چند سال نامزدی را به هم زده بود و رفته بود. *** خواست ته ماندة قهوه­اش را بخورد ولی سرد شده بود. با حالتی کسالت بار از روی کاناپه بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. در همین لحظه متوجه پاکتی شد که از زیر در وارد آپارتمان شده بود. از طرف ستاد برگزاری مراسم سرخپوستان بود. با بی میلی پاکت را روی کابینت گذاشت و لیوان قهوه را هم در کنارش. داشت قهوة مجدد درون فنجان می­ریخت که تلفن زنگ زد و آقای جونز متوجه نشد که چه وقتی قهوه را روی پاکت ریخته است. تلفن را برداشت ولی کسی در آن طرف خط نبود. پاکت دعوت نامه حسابی کثیف شد. پاکت را برای دورانداختن برداشت ولی کنجکاو شد که آن را باز کند. آقای جونز برای سخنرانی در مورد سرخپوستان به مراسم دعوت شده بود ولی نام رئیس مراسم در زیر قهوه حل شده بود. *** آقای جونز از اینکه در مراسم شرکت کرده بود و توانسته بود دیدگاه خود را در مورد وضعیت سرخپوستان بگوید خیلی راضی و خوشحال بود. او از اینکه سوزان رئیس مراسم بود خیلی شگفت زده شد و وقتی مفهوم جملة آخر سوزان را از زبان خودش شنید فهمید برای سوزان، هویت آقای جونز مهم بوده است. خانم سوزان معتقد بود کسی که به هویت خود پایبند نباشد به هیچ چیز دیگری پایبند نخواهد بود. مدارج بالای علمی برسد و یک معلم معروف شود ولی حالا که به پشت سرش نگاه می­کرد می­دید خودش را در سیستم سفیدپوستها حل کرده است تا بتواند حقشان را کف دستشان بگذارد و خودی نشان بدهد. او یک معلم محبوب و موفق بود که بارها به دانش آموزان مختلف کمک کرده و توانسته بود همه را جذب خودش کند. او به خودش می­بالید که چنین موقعیتی داشت. نسیمی سرد از لای پنجرة نیمه باز اتاق به صورت آقای جونز خورد. به یاد روز گذشته افتاد که بعد از تعاریفی که از روح و جن و ماورا برای بچّهها کرده بود، یکی از بچّهها پرسیده بود:«آقای جونز! یعنی نسیم هم روح دارد؟!» و او جواب داده بود که کلّ طبیعت یک روح یکپارچه دارد و نسیم هم که جزو طبیعت است از آن روح برخوردار است. و برای مثال گفته بود که وقتی انگشت دست شما به دست شما چسبیده است، تا وقتی شما روح دارید آن انگشت هم روح خواهد داشت و تنها فرق این مسئله در این است که روح آدم از تنش خارج می­شود ولی روح طبیعت هیچگاه از بین نمی­رود. آقای جونز پنجره را بست و از اینکه مبادا انگشت طبیعت لای پنجره بماند در دلش خندید. دو روز دیگر تا اجرای مراسم سالیانة سرخپوستان مانده بود. آقای جونز تصمیم داشت که امسال هم مانند سالهای قبل در مراسم شرکت نکند و دعا نخواند و از آتش، طلب حرارت و از آب، طلب پاکی و از آسمان و زمین، طلب برکت نکند. آقای جونز جلوی کتابخانة نسبتاً بزرگش نشست و در حالی که هنوز نیمی از قهوه­اش در فنجان باقی مانده بود به کتابهای کتابخانه خیره شد. تا به حال اینطوری به عنوان کتابها توجه نکرده بود. به غیر از کتابهای دوران تحصیل آقای جونز و چند اثر ادبی معروف، بقیة کتابها در مورد سرخپوستان و آیینها و اعتقادات آنها بود. حتی به صورت پراکنده کتابهایی را با موضوع پزشکی سرخپوستی دید. او آن همه اطلاعات در مورد سرخپوستان داشت. سال گذشته که نامزدی آقای جونز با خانم سوزان به هم خورد، آخرین جمله ای که خانم

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 141صفحه 7