که اصلاً اثری از اون نظم به چشم نمیخورد.
اکثر کتابها یا پاره میشد، یا آبگوشتی و خورشی.
یا اصلاً دیگه نه عضو کتابخانه پیداش بود
و نه کتاب، که یک ساعت از روی اسم
باید میرفتم، خونة آقا و با خواهش
و تمنا از ننه و باباش کتاب
را میگرفتم. کارمان شده بود
همین. کم کم آقای رئیس که
اوایل از مدافعان سرسخت
کتابخانة سیار بود، از بس
اعتراض روستاییها را شنید،
شروع کرد به بهانه گرفتن، چرا که
یادم میرفت نامهها شونو تحویل بِدَم و
از شکایت آموزش و پرورش که پست را چه
به دخالت در امر تربیت. اما همة اینها یک طرف
و ماجرای «کوههای سفید» هم همون طرف و کُلی
طرف دیگه؟!
قضیه این جوری بود که چند تا از بچههای یکی از روستاهای
نزدیک بینالود، خیلی روح تازهای داشتند. منظم تر بودند و علاقمندتر!
یک روز که خیلی سر ذوق بودم و دماغم چاق بود، کتاب خوبی که
خودم دوستش داشتم را روی دستم گرفتم و گفتم:
بچهها من کوچیک که بودم این کتابو خیلی دوست داشتم. این کتاب رو با هم بخونید و در موردش
فکر کنید.
چند روز از این ماجرا گذشت، یک روز که از تحویل نامههای بانکی بر میگشتم، دیدم دو تا مأمور با
رئیس شورای اون روستا توی اداره نشستهاند. تا چشمشون به من افتاد آقای شورا بلند شد که:
کجایی آقای رفیعا؟ دیدی چه خاکی توی سرما ریختی...؟ بدبخت شدیم.
با دستپاچگی گفتم:
چی شده آقا سید؟
- میخواستی چی بشه؟... چند تا از بچهها گم شدهاند، همش هم تقصیر حضرت عالیه.
آقای رئیس نُچ نچی کرد و عینکشو جا به جا کرد و عرقِ نشسته روی پیشانیشو پاک کرد و گفت: آقای
شورا بریم روستا! شاید خودت یک راهی پیدا کنی.
و با اشاره به مأمورا گفت که یعنی اگه نیای به زور میبرمت. خلاصه سوار جیپ سید شدیم و به طرف
روستا حرکت کردیم. وقتی وارد روستا شدیم. استقبال جانانه ای از ما کردند.
- میدیم چوب توی آستینت کنن... به خدا اگه رجب برنگرده...
- مگه ما چه هیزم تری به تو فروختیم؟
- پسرة اجنبی... به تو چه که کتاب میدی به بچههای مردم؟ مگه تو آقا مدیری؟
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 141صفحه 13