قربان ولیئی
بدترین گناه
آوردهاند که شخصی همواره با مردم از
خداوند سخن میگفت و مردم را به ایمان به خدا
فرا میخواند. اما به گونه ای از خدا سخن میگفت که
ترس و هراس مردم را فرا میگرفت و خود را در
برابر خدایی مییافتند که اهل رحم و مهربانی نیست.
او خداوند را بدون مهربانی معرفی میکرد و دلهای
مردم را به لرزه در میآورد. تا این که از دنیا رفت و با
عذاب الهی روبرو شد. گفت: «خدایا من که از بدکاران
نبودم.» پاسخ شنید: «بدترین گناه، نا امیدی از رحمت
و مهربانی خداوند است و تو مردم را از رحمت بی کران
من نا امید میکردی.»
آسمانها
آسمانی ها
و خداوند مهربان است...
خدایا، خدایا! من چه هستم؟ من که هستم؟ هیچ،هیچ
هیچ، پس مرا دریاب، این هیچ را پناه بده؛ خدایا! عدم
هراسانم میکند؛ مرا با وجودت آرامش ببخش.
خدایا! همة بیقراریام از این است که تو را احساس
نمیکنم. اگر من هیچ، تو را که همهای، دریابد، قطره به
آغوش دریا برگشته است و دریا آرام است حتی اگر
طوفانی باشد؛ آخِر، دریا، دریاست. خدایا! مرا به خودت
برگردان.
خدایا! اگر با تو حرف نزنم، حرف زدن با خودم از یادم
میرود. و اگر حرف زدن با خودم از یادم برود، خودم را
از یاد میبرم و گم میشوم. خدایا! مگذار گم شوم.
خدایا! جهان و هر چه در آن است، دفتر شعری است
که تو آن را سرودهای. خدایا! دوست دارم کلمات تو را
بخوانم و در سطر سطر شعر تو شناور شوم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 141صفحه 26