مجله نوجوان 19 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 19 صفحه 4

داستان پس انداز چند دقیقه ای... نوشته: استیفن لیکاک ترجمه: محسن رخش خورشید همین که پایم را توی بانک می گذارم، وحشت وجودم را فرا می گیرد. از کارکنان بانک گرفته تا میزها و پول و هر چیز دیگری که آن جا هست مرا می ترساند. لحظه ای که از در بانک می گذرم، تبدیل می شوم به یک احمق بی عقل. از قبل همه اینها را می دانستم، اما حقوقم به ماهی پنجاه دلار رسیده بود و حس کردم تنها جای مناسب برای نگهداری از آن، بانک است. همین، شق و رق وارد بانک شدم. با ترس و لرز به کرامندان نگاه کردم و یک باره از ذهنم گذشت، هرکس می خواهد در بانک حساب باز کند، حتما باید با مدیر مشورت کند. در گوشه ای تابلوی صندوق نصب بود. صندوقدار یک شیطان بلندقد و عبوس بود که حسابی مرا ترساند. با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد، گفتم: « می توانم مدیر را ببینم؟» و با تشریفات اضافه کردم:« خصوصی!!» خودم هم نمی دانستم چرا کلمه« خصوصی» را به کار بردم. حسابدار گفت:« همین الان» رفت و با مدیر برگشت. مدیر مردی آرام و جدی بود. پنجاه و شش دلارم را در جیبم فشردم و پرسیدم:« مدیر شمایید؟» و خدا می داند که در این مورد، هیچ مشکلی نداشتم. اوگفت:« بله». گفتم:«می توانیم خصوصی صحبت کنیم؟» اصلاً دلم نمی خواست دوباره کلمه «خصوصی» را به زبان آورم، ولی انگار بدون این کلمه، همه چیز بی خودی به نظر می رسید. مدیر با دلواپسی به من نگاه کرد. لابد پیش خودش فکر می کرد راز وحشتناکی برای بازگو کردن دارم. گفت:«دنبالم بیایید.» ومرا به سمت یک اتاق خصوصی راهنمایی کرد. کلید را در قفل چرخاند و گفت:«اینجا از مزاحمت در امانیم ، بفرمایید بنشینید.» رو در رو نشستیم و به هم زل زدیم. صدایم در نمی آمد. او گفت:«حدس می زنم از کارآگاهان پینکرتون باشید.» طرز برخورد مرموز من موجب شده بود فکر کند یک کارآگاه هستم. می دانستم به چه فکر می کند و همین اوضاع را بدتر می کرد. گفتم:«نه،از پینکرتونها نیستم.» طوری حرف زدم که انگار از رقبای پینکرتونها باشم. انگار کسی به من اصرار کرده بود دروغ بگویم، ادامه دادم:«راستش را بخواهید اصلا کارآگاه نیستم، آمده ام در این بانک حساب باز کنم. قصد دارم تمام پول هایم را اینجا نگه دارم.» به نظر می رسید خیال مدیر راحت شده، ولی هنوز جدی بود. حالا دیگر اطمینان داشت که من یک مرد ثروتمندم. شاید حتی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 19صفحه 4