مجله نوجوان 19 صفحه 20
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 19 صفحه 20

سه تا باغ، سه تا مترسک روزی روزگاری سه تا باغ بودند؛ باغ که نه ، باغچه، ولی بزرگ و پرگل، با چندتایی درخت میوه که وقتی باد توی برگ هایشان میپیچید، دل پرنده ها آب می شد.پرنده ها رنگ های مختلفی داشتند، سلیقه های مختلفی هم داشتند. بعضی هایشان مهربان بودند و بعضی هایشان شکمو و پرخور. بعضی هایشان فقط گردو دوست داشتند. آنها با گردوها توپ بازی می کردند. بعضی هایشان عاشق انجیر بودند و بعضی هایشان طعم شکوفه ها را به طعم میوه ها ترجیح می دادند. به خاطر همین صاحبان باغچه ها، یواش یواش به فکر افتادند تا جلوی پرنده ها را بگیرند. آنها یک شب در خانه صاحب باغچه وسطی (یادم رفت بگویم، باغچه ها به هم چسبیده بودند) یک جلسه جدی گذاشتند و توی آن جلسه تصمیم گرفتند سه تا مترسک بزرگ بخرند تا پرنه ها را فراری بدهند. خریدن و نصب کردن مترسک ها یک نصفه روز کار برد، ولی ماجرا درست از موقعی شروع شد که مترسک ها رسما کارشان را شروع کردند. مترسک باغچه اولی خیلی جدی بود. یک کمی هم بداخلاق بود. او معتقد بود مترسک شدن شغل آبا و اجدادی خانواده آنهاست و فکر می کرد مترسک خوب بودن یک افتخار خانوادگی است که اصلاً نباید لکه دار شود. مترسک باغچه اول هیچ وقت به پرنده ها فکر نمی کرد، او معنای گرسنگی آنها را نمی فهمید و فقط و فقط به یک چیز پایبند بود، آن هم اینکه عکسش در کتاب بهترین مترسک های دنیا ثبت شود. راستش را بخواهید پرنده ها خیلی شانس آورده بودند که مترسک باغچه اول تفنگ نداشت وگرنه هیچ پرنده ای از بیر او جان سالم به در نمی برد. مترسک باغچه اول آنقدر بداخلاقی کرد، آنقدر همه را تاراند و آنقدر گوش هایش را در برابر آواز پرنده ها گرفت و چشم هایش را روی زیبایی های آنها بست که همه پرنده ها را فراری داد. درخت ها آنقدر میوه دادند که شاخه هایشان از وزن میوه ها شکست. چند ماه بعد، مترسک که لابه لای درخت ها گم شده بود از خاطر همه رفت و تنها یادگاری که از او باقی ماند،باغچه ای بود که هیچ وقت، هیچ پرنده ای روی شاخه های درخت های آن پر نمی زد و آواز نمی خواند. بشنوید از مترسک باغچه دوم. مترسک باغچه دوم عاشق پرنده ها بود. او هیچ وقت روزگاری را که چوب درخت تنومندی بود، فراموش نکرده بود و بهترین خاطراتش لحظه هایی بودند که پرنده ها روی شاخه هایش می پریدند و آواز می خواندند. مترسک باغچه دوم آنقدر به پرنده ها لبخند زد که آنها باغ وسطی را با لانه شان عوضی گرفتند. روی هرشاخه ای لانه پرنده ای بود و هیچ میوه ای امان نداشت. این ماجرا زیاد ادامه پیدا نکرد. یک روز صاحب خشمگیرن باغچه وسطی، مترسک دوم را از جا کند و در اجاق انداخت. مترسک دوم جزغاله شد و پرنده ها، باغچه و صاحب باغچه ، خیلی زود او را فراموش کردند. بشنوید از باغچه سوم. مترسک باغچه سوم با خودش درگیر بود. به خاطر همین هیچ کار نمی کرد. او از این که مترسک است، ناراحت بود. دوست داشت بدود، بازی کند، فیزیک بخواند و زن بگیرد. آرزوهایی که در مورد هیچ مترسکی برآورده نمی شدند. مترسک سوم تنها بود و باغچه پر از پرنده بود. چون وقتی به رویاهایش فکر می کرد، دیگر هیچ چیزی را نمی دید. آن وقت پرنده ها می آمدند، میوه می خوردند، شیطنت می کردند و بعضی وقت ها روی دست های مترسک تاب می خوردند. صاحب باغچه سوم یک مقاله درمورد بی مصرف بودن مترسک ها چاپ کرد که عکس مترسک هم در آن چاپ شده بود. بعد هم مترسک را از جا کند و با آشغال ها بیرون گذاشت. من هم مثل شما نمی دانم چی سر مترسک باغچه سوم آمد ولی یک چیز را خوب می دانم، آن هم اینکه بین آنها، مترسکی که همه مترسک بودن خودش را باور داشته باشد، وجود نداشت!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 19صفحه 20