مجله نوجوان 19 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 19 صفحه 5

یکی از پسرهای بارون روس چیلد باشم. او گفت:«گمان می کنم مبلغ بسیار هنگفتی است.» نجواکنان گفتم:«نسبتا زیاد است. تصمیم دارم فعلا سرجمع پنجاه و شش دلار بگذارم و هر ماه هم پنجاه دلار به آن اضافه کنم.» مدیر از جایش بلندشد. در را باز کرد و با صدای نامهربان خطاب به صندوقدار گفت:«آقای مونتگمری!این آقا قصد دارند حساب باز کنن، ایشان در حسابشان پنجاه و شش دلار می گذارند بعد رو به من گفت:«خداحافظ شما.» از جایم بلند شدم. در بزرگ آهنی که در یک سمت اتاق بود، باز شد. گفتم: «خداحافظ.» و با اطمینان به سوی در آهنی به راه افتادم. مدیر به سردی گفت:«از آن طرف»، و راه دیگری را به من نشان داد. به طرف صندوقدار رفتم و به تندی پول مچاله شده ام را به طرفش گرفتم و چنان سریع این کار را کردم که انگار داشتم کلک می زدم. رنگ صورتمبه طرز وحشتناکی پریده بود. گفتم:«بردارید، بگذارید توی حسابم.» او پول را برداشت و به کارمند دیگری داد. بعد از من خواست مقدار پول را روی تکه کاغذی یادداشت و سپس در یک کتابچه اسمم را امضاکنم. نمی دانستم دارم چه می کنم. بانک در چشمانم شناور بود. با صدای لرزان پرسیدم:«پول ها را در حسابم ریختید؟» صندوقدار جواب داد:«بله» گفتم:«می خواهم یک چک بکشم.» قصد داشتم یک چک شش دلاری بکشم تا بتوانم همین حالا از ان استفاده کنم. یک نفر دسته چکی به من داد و دیگری برایم توبضیح داد که چطور آن را پر کنم. به نظر من می رسید آدم هایی که در بانک حضور دارند، فکر می کنند من یک ملیونرم. ولی این موضوع احساس چندان خوبی به من نمی داد.چیزهایی روی چک نوشتم و آن را به طرف صندوقدار گرفتم. صندوقدار نگاهی به آن انداخت و با تعجب پرسید:«چی؟ همه پول را دوباره بیرون می کشید؟!» و من پی بردم به جای اینکه بنویسم شش دلار ، نوشته ام پنجاه و شش دلار. خیلی ناجور شده بود. حالی به من دست داد که دادن هر نوع توضیحی را غیر ممکن می کرد. همه کارمندها دست از کار کشیده بودند و به من نگاه می کردند. با وجود درماندگی زیاد، گستاخانه تصمیمی گرفتم:«بله، همه اش را.» ¾ تا آخرین سنتش را! ¾ صندوقدار با حیرت گفت:«قصد ندارید کمی در حسابتان باقی بگذارید؟» ¾ هرگز امید مسخره ای به دلم افتاد که دیگران ممکن است فکر کنند وقتی داشتم چک را پر می کردم، کسی به من بی احترامی کرده و تصمیمم را تغییر داده. با بدبختی قیافه مردی را به خود گرفتم که خلق و خویی بی نهایت تنگ دارد. صندوقدار مشغول آماده کردن پول شد و گفت: چه طوری می خواهیدش؟ ¾ چی؟ ¾ پول ها را چطور می خواهید؟ منظورش را فهمیدم و بدون اینکه لحظه ای فکر کنم گفتم:«یک پنجاه دلاری» به سردی پرسید:« و یک شش دلاری؟» گفتم:«ویک شش دلاری» او همه پول را به من داد و من به بیرون هجوم بردم. همان طور که درب بزرگ پشت سرم تاب می خورد، صدای انفجار خنده کسانی را که توی بانک بودند، شنیدم. از آن وقت تا به حال دیگر به بانک نرفته ام. من پول هایم را توی جیبم می گذارم و از پس اندازهایم هم در یک جوراب نگهداری می کنم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 19صفحه 5