مجله نوجوان 19 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 19 صفحه 26

قصه های کهن رستم و تهمینه (قسمت اول) رستم، آن پهلوان دلیر ایرانی، دیگر بزرگ شده بود و زور بازو و قدرتش آنچنان بود که هیچ کس توان رویارویی و نبرد با او را نداشت. او به قله حصار رفت و آنجا را که جد و پدرش نتوانسته بودند تسخیر کنند، گرفت و بر مردم آن قلعه شوم پیروز شد. روزی از روزها رستم تصمیم گرفت برای تفریح به شکار برود. برفت و برخش اندر آورد پای برانگیخت آن پیل پیکر، ز جای چو نزدیکی مرز توران رسید ریابان سراسر، پر از گور دید او به سراغ اسبش، رخش رفت و سوار بر آن شد و به طرف مرز توران حرکت کرد. وقتی که به نزدیکی مرز توران رسید، دشتی سبز و خرم را دید که گورهای فراوانی در آن می پرخیدند. رستم با دیدن آنها شاد شد و با تیروکمانش یک گور شکار کرد و رفت و همان جا به خواب رفت. زمانی که رستم در خواب بود، اسب رستم در دشت رها بود و به این طرف و آن طرف می رفت و می چرخید. ناگهان چند مرد تورانی که از ترکان بودند به طرف رخش حمله کردند و آن را رُبودند و به شهر سمنگان بردند. وقتی جهان پهلوان، رستم دستان از خواب بیدار شد هرچه به اطرافش نگاه کرد اسبش را ندید. فهمید که اسبش را دزدیده اند به ناچار رد سُم رخش را گرفت و رفت و رفت تا به شهر سمنگان رسید. شاه سمنگان وقتی که از آمدن رستم به شهر سمنگان مطلع شد با سپاهیانش به پیشواز رستم رفت و او را با خود به کاخش برد. رستم جریان ربوده شدن رخش را برای شاه تعریف کرد و از شاه خواست تا در یافتن اسبش به او کمک کند. شاه نیز به او قول داد تا رخش را بیابد و دزدان رخش را دستگیر کند.شب فرا رسید و موقع خواب بود. رستم لباش خوابش را پوشید و به تخت خوابش رفت و خوابید. شب از نیمه گذشته بود که رستم با صدای پایی از خواب بیدار شد. اطرافش را نگاه کرد. ناگهان چشمش به چشم دختری ماهرو و زیبا افتاد. پس پرده اند، یکی ماهروی چو خورشید تابان، پر از رنگ و بوی دو ابرو کمان و دو گیسو کمند به بالا به کردار سرو بلند از او رستم شیردل، خیره ماند

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 19صفحه 26