مجله نوجوان 19 صفحه 23
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 19 صفحه 23

حکایت استاد مکتب کودکان مکتبی، استادی سختگیر داشتند که هرگز مکتب را تعطیل نمی کرد. روزی بچه ها تصمیم گرفتند مکتب را تعطیل کنند یکی از بچه های باهوش نقشه ای کشید. فردا صبح هر شاگردی که وارد شد، گفت: استاد چرا امروز رنگتان پریده است؟ بیمارید؟ استاد که کم کم حرف آنها را باور کرده بود، مکتب را تعطیل کرد. او در راه خانه با خود فکر کرد که چرا همسرش در مورد بیماری اش به او چیزی نگفته است؟ وقتی به خانه رسید، با عصبانیت به همسرش گفت که چند لحاف روی او بیاندازد تا استراحت کند. استاد به خاطر گرمای لحاف ها به عرق کردن افتاد و احساس کرد واقعاً بیمار است. مادران کودکان از آنها علت به مکتب نرفتن شان را پرسیدند و آنها پاسخ دادند که استادشان بیمار است. مادرها برای عیادت استاد رفتند و از او پرسیدند: چرا تا کنون متوجه بیماری اش نشده بوده؟ استاد گفت: من مدت هاست که بیمارم، اما از شدت توجه به امور مکتب از خودم غافل شده ام. مهمانی بزرگان پدری فرزندش را برای رفتن به مهمانی اعیان و بزرگان آماده می کرد. پدر از این که می دید پسرش بزرگ شده و به تنهایی به مهمانی مهمی می رود، بسیار خوشحال بود و به پسر گفت:« پسرم، وقتی که وارد مجلس شدی، باید در بالاترین جای مجلس بنشینی و سخنانی بزرگ بگویی تا همه بدانند که تو از خانواده ای اصیل هستی و تربیت و تحصیلی شایسته داری.» پسر هرچه پدر می گفت، به ذهن می سپرد و با سر تأیید می کرد. او رفت و پدر منتظر بازگشت پسر نشست. وقتی که پسر از مهمانی بازگشت، پدر مشتاقانه به سویش رفت و پرسید:« بگو چه داری؟» پسر گفت:« آسوده باش که همان طور رفتارکردم که تو گفته بودی. همین که وارد شدم، یک سر به طرف طاقچه رفتم و روی آن نشستم، چون آنجا بالاترین جای اتاق بود، سپس از شتر و فیل و کرگدن سخن ها گفتم! به طوری که همه اهل مجلس انگشت به دهان مانده بودند!»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 19صفحه 23