هم چندان بد نیست و نگاه کردن دشت از پشت
توری مرغیها احساس امنیت را در دل ما تقویت
میکند. باید قبول کرد که مرغها هم بهاندازۀ مرغ
بودنشان حق دارند و باید برای زندگی مبارزه کنند
تا از بودنشان لذّت ببرند.
یک روز یکی از خروسهایی که برایش جشن خروسگان
گرفته بودند برای اولین بار واژۀ فرار را مطرح کرد.
حرفهایی که میزد خیلی قشنگ بود. در مورد
دورانی که مادربزرگ زنده بود و هنوز دور مزرعه
را توری مرغی نکشیده بودند چیزهایی گفت که دهان همۀ
ما باز ماند ولی وقتی خوب به حرفهایی که تازه خروس
زده بود فکر کردم متوجه شدم که آن تازه خروس در
هنگامی که مادربزرگ زنده بود و دور مزرعه را توری
مرغی نکشیده بودند هنوز به دنیا نیامده بود و حرفهایی
که میزد نیز فقط خیالات کودکانهاش بوده است. ما
میدانستیم که کشیدن توری مرغی دور مزرعه برای
نرفتن ما نیست بلکه برای نیامدن شغالهاست.
وقتی به این چیزها فکر میکنم احساس بهتری دارم.
احساس میکنم پخته شدن و خورده شدن هم خیلی
نمیتواند بد باشد چون به هر حال هرکسی یک روزی
باید بمیرد پس چه بهتر که رفتن و مردن هم یک
اتفاق خوب برای دیگران باشد. در اینصورت زندگی هم
زیباتر است.
با این اوصاف حالا بعد از این یک ساعتی که بچههای
مادربزرگ دارند دنبالم میدوند بهتر است که دیگر
بایستم تا آنها هم بتوانند بعد از اینکه نفسی تازه کردند
مرا برای نهار میهمانانشان بپزند.
. فقط دلم برای آن دو کیسه ارزن میسوزد که هیچ کس
جز من نمیداند کجاست.
ولی با پیدا شدن سرو کلّۀ مرغها ماشینی وضعیت،
اسفبار شد. مرغ و خروسهای سفید ماشینی همۀ
ما مرغ و خروسهای رنگی را مسخره میکردند و از
استاندارد بودن خودشان و غیر استاندارد بودن ما حرف
میزدند.
ما برای اولین بار خشونت را از آنها دیدیم و فهمیدیم
برای بهدست آوردن غذای بیشتر میتوانیم از چنگالهای
خود برای حمله به دیگران استفاده کنیم. مرغهای ماشینی
سفید با اینکه استاندارد بودند ولی نتوانستند حتی
یک تخم بگذارند. کم کم همۀ مرغها ی رنگی داشتند
به آنها مشکوک میشدند که نکند آنها اصلاً خروس
باشند.
اگر مادربزرگ بود حتماً به آنها میفهماند که با حمله
کردن به غذا فقط ارزنها پایمال میشود و هیچکس غذا
گیرش نمیآید.
ما مرغهای رنگی فهمیدیم تا وقتی تخم میگذاریم. سر
سفرۀ غذا برده نمیشویم و روی ما سُس گوجه فرنگی
نمیریزند ولی مرغهای سفید این موضوع را نمیفهمیدند
روز به روز با پر خوری زیاد چاق و چاقتر میشدند و
بیشتر به چشم میآمدند.
البته باز هم خوشبخت هستیم. یعنی تا وقتی مرغهای
سفید استاندارد در کنار ما زندگی میکنند سپر بلای ما
هستند و خطر کمتری ما را تهدید میکند.
شرایط میتوانست از این هم بدتر شود؛ برای مثال
اگربچهها و نوههای مادربزرگ به جای اینکه عاشق
ماهیگیری و خوردن کباب بّره باشند. به جوجه کباب
عشق میورزیدند، تا به حال نسل ما هزار بار از روی
زمین کنده شده بود. پس ما هنوز خوشبختیم که
میتوانیم به مردن فکرکنیم چون وقتی مرگمان فرا
برسد دیگر فرصت فکر کردن به مردن و چگونه مردن
را هم نخواهیم داشت.
حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم
خوشبختی الان ما از زمانی که در کنار
مادربزرگ بودیم هم بیشتر است. حالا که
برای زندگیمان میجنگیم لذّت بیشتری از زندگی
میبریم و قدرش را بیشتر میدانیم
شبها صدای زوزۀ شغالها به ما اعلام میکند که
در کنار مرغهای سفید ابله استاندارد زندگی کردن
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 135صفحه 25