حامد قاموس مقدم
فلسفۀ مرغی
میگذاشتند.
تا وقتی مادربزرگ زنده بود ما هر روز صبحانۀ او را
به پاس دانههای گندمی که برایمان روی چمنها میریخت
تأمین میکردیم. مادربزرگ عادت داشت که صبحها
تخم مرغ آب پز بخورد.
یکی از خروسها وظیفه داشت که هر روز مادربزرگ را
بیدار کند. مرغها هم عادت داشتند فقط دانه بخورند و
با سبزیجات مادر بزرگ کاری نداشتند.
جوجهها هم وقتی مادر بزرگ برای دانه پاشی میآمد
دور او را میگرفتند و با جیغ جیغهای کودکانۀشان به
مادر بزرگ شکایت یکدیگر را میکردند.
مادربزرگ عاشق این زندگی بود و ما عاشق
مادر بزرگ.
زمانی که مادربزرگ به ما رسیدگی میکرد. چینهدان
هیچکس پر نبود چون هیچوقت لازم نبود که با هراس
تمام شدن غذا دانه بخوریم. همۀ ما سرصبر دانه بر
میچیدیم و همه به حقّ و سهم خود راضی بودند.
حالا خود من دو کیسه ارزن درزیر لانه پنهان کرده ام
برای روز مبادا. روزی که بچّههای مادربزرگ حوصله
نداشته باشند که به ما غذا بدهند.
تا اینجای کار هم خیلی وضعیت بحرانی نشده بود.
خوشبختی هیچوقت با هیچکس نمیماند تا وقتی که
میتوانی تا ته دشت را ببینی نمیفهمی که آزاد هستی
ولی از صبح یک روز، چیزی به نام توری مرغی، مانع
نگاه کردن تو به تپههای سرسبز اطراف شد، تازه
میفهمی آزاد نیستی.
وقتی خوشبختی در اطراف تو لانه داشته باشد با
کسی دعوا نمیکنی، به کسی چنگ نمیاندازی و دلت
نمیخواهد مانند خروس جنگی چشم کسی را در بیاوری
ولی وقتی از یک روز صبح خروسخوان به جای آنکه
دانههای گندم را را برایت روی چمنهای تازه پهن کرده
باشند. ببینی در داخل یک ظرف آبی پلاستیکی برایت
ارزن ریختهاند تازه میفهمی که خوشبختی، طعم گندم
تازه میدهد.
ما هم همان روز فهمیدیم که تا به حال خوشبخت
بودهایم. آن روز روزی بود که مادر بزرگ مُرد.
خوشبختی ما را با دیدن بی جان مادربزرگ درون تابوت
گذاشتند و با یک ماشین سیاه به گورستان بردند. از
آن روز بود که فهمیدم چشمانی، حریصانه به ما نگاه
میکنند و از ما توقّعهای بیجا دارند. آن چشمها ما را بر
روی میز شام تصّور میکردند و درخیال خود بر
روی ما سُس قرمز میریختند و دورمان پیاز و جعفری
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 135صفحه 24