
خاطره ای از مسجد گوهرشاد
ساعتِ حرم
سید محمد سادات اخوی
- هی آقا!
- با منین؟
- عزیز من!... این جا، جای منه. من هر شب توی این ردیف میشینم.
دور و برم را نگاه میکنم. مردم، هنوز درست و حسابی صفها را نبستهاند. با ناراحتی میگویم:
- آخه آقا! هنوز که صفها بسته نشدهان.
پیرمرد سرش را میگرداند و تند و بیحوصله میگوید:
- من سی ساله که تو این حرم نماز میخونم... خودم میدونم کدوم ردیف، کجا درست میشه.
آهسته جا به جا میشوم و میروم کمی آن طرفتر. پیرمرد، زنبیل پارچهاش را باز میکند و سجادهای آبی رنگ را از تویش در میآورد
و پهن میکند. زیر لب میگوید: «یا حق!» و مینشیند بین من و «سیّد» میان سالی که که عبا و عمامهاش قهوهای رنگ است. سید، برمیگردد و به پیرمرد نگاه میکند و میگوید:
- پدر!... دم غروب، ناراحتیات رو پنهان کن!... وقت اجابته.
پیرمرد، زیرچشمی مرا نگاه میکند. میگوید: - از دست این جوونا!
سید میگوید:
- اینا جای نوههای شمان.
پیرمرد میگوید:
- توی این دوره و زمونه، دین و ایمون واسهی نوجوونامون نمونده.
سید، لبخندی میزند و قرآن جیبی کوچک و جلد سبزش را باز میکند
و شروع میکند به خواندن. از مغرب، پنج دقیقهای گذشته است. نگاهی به ساعت بزرگ حرم میکنم و بیحوصله میگویم:
مجلات دوست کودکانمجله کودک 58صفحه 10