
از مجموعه داستانهای یونسکو
از کشور استرالیا
« قانون جاذبه»
مترجم نازیلا راد
دو پیرمرد درباره سردترین جایی که در عمرشان بودهاند، با هم گفتگو میکردند.
یکی از آن دو گفت: «خب، سردترین جایی که بودهام، بلندیهای «مونارو»ست. ما یک روز صبح در آنجا سرگرم تعمیر یک آغُل بودیم. هوا فوق العاده سرد بود و مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود. کار را تمام کردیم و لبـۀ نـرده آغل نشستیم تا نفسی تازه کنیم. نمیتوانی باور کنی، اما واقعیت دارد.
ناگهان مه بالا آمد و من و همکارم را از عقب به زمین انداخت.»
دیگری گفت: «خب، حالا من برایت
میگویم که آن طرف بلندیهای «امِئو» چه اتفاقی افتاد. یک روز صبح داشتم یک گله گوسفند را در دامنۀ کوه میبردم که ناگهان پای گوسفندی روی صخرهای که یخ زده بود سُر خورد و به طرف پایین سقوط کرد و به پایین نگاه کردم، نمیتوانستم آنچه را که میبینم باور کنم. آن گوسفند هرگز به زمین نرسید. ان قدر هوا سرد بود که حیوان وسط هوا همان طور یخ زد و منجمد ماند.»
رفیقش حرف او را قطع کرد و گفت: «چاخان نکن. قانون جاذبه امکان چنین چیزی را نمیدهد.» اولی جواب داد: «این حرفها چیه، قانون جاذبه هم یخ زده و منجمد شده بود !»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 58صفحه 16