مجله کودک 58 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 58 صفحه 29

می مو از همانجا دمش را به شاخه درخت گیر داد و تاب خورد و از این شاخه به آن شاخه پرید و همان طور که می­رفت داد می­زد: «ننه کلاغه، ننه کلاغه.» چند دقیقه بعد ننه کلافه نفس نفس زنان خودش را رساند به آن درخت عجیب و غریب. وقتی ننه کلاغه رسید، آقا خرسه و پسرش داشتند زور می­زدند تا درخت را از جا بکنند. خاله میمون و آقا خرگوشه هم داد و هوا راه انداخته بودند که آقا خرسه این کـار را نکن. خانم قورباغه هم می­گفت: «قورقوری من از اون درخت خوشش نمی­آد، ازش می­ترسه. پس بگذارید، بکندش.» خور خور پسر آقا خرگوشه هم گفت: «مگه قور قوری هر چی بخواد باید همون بشه، چه بچه قورباغه لوسی!» حیوانها حسابی دعوایشان شده بود. ننه کلاغه یک راست رفت روی نوک آن درخت عجیب و غریب نشست و گفت: «چه خبر شده؟» آقا خرگوشه ماجرا را برای ننه کلاغه تعریف کرد. ننه کلاغه زد زیر خنده و گفت:« این که درخت نیست.» حیوانها با هم گفتند: «پس چیه؟» ننه کلاغه گفت: «این چراغ عابر پیاده­س. تو شهر که بودم، دیدم، اون جا کنار خیابونا پر از این چراغهاست. ماشینها هم زورشون زیاده، هم سرعتشون، اگه موقعی که ماشین داره تو خیابون می­آد، یکی هم بخواد از خیابون رد بشه، اون وقت چی می­شه؟» خور خور زودتر از بقیه گفت: «مثل اون دفعه که ماشین می­خواست بزنه به قور قوری، می­زنه به اون.» قور قوری زد گریه. ننه کلاغه گفت: «اون وقت اگه بزنه بهش ممکنه کشته بشه. تو شهر این چراغارو می­گذارن گوشه خیابون، وقتی که این چراغ سبزه، یعنی که ما می­تونیم از این ور خیابون بریم اون ور، اون موقع ماشینها باید بایستن، وقتی هم که چراغ قرمزه، یعنی که ما نباید بریم تو خیابون، نوبت حرکت ماشینهاست.» خاله میمون گفت: «چه درخت به درد بخوری. خوب شد اونو نکندن.» آقا خرگوشه گفت: «مثل این که خیابون با خودش خیلی چیزها رو می­آره.» ننه کلاغه گفت: «اگر می­خواهید راحت زندگی کنید و مشکلی پیش نیاد، باید همه این چیزها رو رعایت کنید.» ناگهان ننه کلاغه دید که از ته خیابان ماشینی با سرعت جلو می­آید. حیوانها ترسیدند و دویدند پشت درختها، ماشین که به چراغ نزدیک شد، چراغ عابر پیاده سبز شد. ماشین ایستاد، ننه کلاغه برای این که به بقیه خوب یاد بدهـد کـه این چراغ به چه دردی می­خورد، از این طرف خیابان راه افتاد و رفت آن طرف خیابان. چراغ که قرمز شد، ماشین راه افتاد و حیوانها دوباره آمدند کنار خیابان. همه با هم حرف می­زدند و نظر می­دادند؛ اما آقا خرسه توی فکر بود. آقا خرسه داشت فکر می­کرد که هر طور شده یک ماشین تهیه کند و رانندگی یاد بگیرد و توی جنگل مسافرکشی کند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 58صفحه 29