مجله کودک 58 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 58 صفحه 11

- ای بابا!... چرا این «حاج آقا» نمی­آد... حوصله­مون سر رفت. پیرمرد، بر می­گردد و چپ چپ نگاهم می­کند. سید، ساعت زنجیردارش را از جیب قبایش بیرون می­آورد و نگاه می­کند و آهسته می­گوید: - بنده­ی خدا راهش دوره. مردی از میان صفها عبور می­کند و نان و خرمای افطار پخش می­کند. - اللهم صل علی محمد و آل محمد. صفها با صدای صلوات، تکان می­خورند و شکل می­گیرند. عمامه­ی سپید «حاج آقا» را از دور می­بینم. خمیازه­ی سوم را که می­کشم، چشمهایم سنگین می­شوند. آخرین نگاه را به ضریح فلزی حرم می­کنم و ساعتم را جلوی چشمهایم می­گیرم. تصویر ساعت، چند بـار پیش چشمهای خسته­ام می­لـرزد. دو ساعت و نیـم گذشته اسـت: «باید برگردم». این را که می­گویم، می­ایستم و رو به ضریح فلزی، سلام دوباره­ای می­گویم و می­روم بیرون. حیاط، سردتر از داخل حرم است. نان و خرمای افطار، هنوز طعم دلچسبش را زیر زبانم نگه داشته است. از دور به انتهای حیاط نگاه می­کنم، کسی درست در جای صف نماز نشسته است؛ همان صفی که من هم نشسته بودم. کمی نزدیکتر می­روم. چشمهایم از تعجب گرد می­شوند. «سید»، هنوز همان جا که نشسته بود، نشسته است و قـرآن می­خواند. اطراف سید خالی است. همه رفته­اند. سـرم را بلنـد می­کنـم و آسمان را حس می­کنم. با صدای پای من، سید سرش را بر می­گرداند. بی­حوصله می­گویم: - شما خسته نشدین؟! سید، لبخندی می­زند و با مهربانی به من نگاه می­کند. ساکت می­مانم. یاد ساعت حرم می­افتم. انگار زمان، برای سید، متوقف شده است. شاید، شاید سید، زمان را در دست گرفته است. می­گویم: - حاج آقا!... می­شه اسمتون رو بدونم... سید، آهسته می­گوید: - روح ا... روح ا... خمینی. بلندگوی حرم، دعای ابوحمزه ثمالی را پخش می­کند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 58صفحه 11