
- ای بابا!... چرا این «حاج آقا» نمیآد... حوصلهمون سر رفت.
پیرمرد، بر میگردد و چپ چپ نگاهم میکند. سید، ساعت زنجیردارش را از جیب قبایش بیرون میآورد و نگاه میکند و آهسته میگوید:
- بندهی خدا راهش دوره.
مردی از میان صفها عبور میکند و نان و خرمای افطار پخش میکند. - اللهم صل علی محمد و آل محمد.
صفها با صدای صلوات، تکان میخورند و شکل میگیرند. عمامهی سپید «حاج آقا» را از دور میبینم.
خمیازهی سوم را که میکشم، چشمهایم سنگین میشوند. آخرین نگاه را به ضریح فلزی حرم میکنم و ساعتم را جلوی چشمهایم میگیرم. تصویر ساعت، چند بـار پیش چشمهای خستهام میلـرزد. دو ساعت و نیـم گذشته اسـت: «باید برگردم». این را که میگویم، میایستم و رو به ضریح فلزی، سلام دوبارهای میگویم و میروم بیرون.
حیاط، سردتر از داخل حرم است. نان و خرمای افطار، هنوز طعم دلچسبش را زیر زبانم نگه داشته است. از دور به انتهای حیاط نگاه میکنم، کسی درست در جای صف نماز نشسته است؛ همان صفی که من هم نشسته بودم. کمی نزدیکتر میروم. چشمهایم از تعجب گرد میشوند. «سید»، هنوز همان جا که نشسته بود، نشسته است و قـرآن میخواند. اطراف سید خالی است. همه رفتهاند. سـرم را بلنـد میکنـم و آسمان را حس میکنم. با صدای پای من، سید سرش را بر میگرداند. بیحوصله میگویم:
- شما خسته نشدین؟!
سید، لبخندی میزند و با مهربانی به من نگاه میکند.
ساکت میمانم. یاد ساعت حرم میافتم. انگار زمان، برای سید، متوقف شده است. شاید، شاید سید، زمان را در دست گرفته است. میگویم:
- حاج آقا!... میشه اسمتون رو بدونم...
سید، آهسته میگوید:
- روح ا... روح ا... خمینی.
بلندگوی حرم، دعای ابوحمزه ثمالی را پخش میکند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 58صفحه 11