مجله کودک 58 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 58 صفحه 24

دردسرهای جادوگر کوچولو در هفته­های گذشته خواندید که.. جادوگر کوچولوی 127 سالۀ! قصه ما پس از مجازات از سوی جادوگران، به فکر انتقام افتاد؛ اما کلاغش «آبراکساز» او را از این کار منصرف کرد. جادوگر کوچولو طبق قـولی که به سلطان جادوگرها داده بود، سعی کرد خوب باشد و به همه کمک کند؛ او حتی با جادو به خودش و کلاغش هم کمک کرد تا دیگر سردشان نشود. او آدم برفی چند پسر بچۀ کوچک را جادو کرد تا از بچه­ها در برابر چند بچه شیطان دفاع کند و با جادو، شب جشن حیوانات را در جنگل برگزار کند... نویسنده: اُتفرید پرویسلر در گردهمایی جادوگران مترجم: سپیده خلیلی سال جادوگری آرام آرام رو به آخر می­رفت. شب گردهمایی جادوگران بر فراز کوه نزدیک و نزدیک­تر می­شد. حالا وضعیت برای جادوگر کوچولو جدی می­شد. او در آن روزها با دقت همه چیزهایی را که یاد گرفته بود، دوره می­کرد. یک بار دیگر کتاب جادو را صفحه به صفحه مرور کرد. جادوگری­اش هیچ حرف نداشت. سه روز قبل از گردهمایی، خاله خانم رومپومپل سوار بر جارو از راه رسید. او از ابر سیاه پیاده شد و گفت: «من به نمایندگی سلطان جادوگرها آمده­ام و تو را برای حضور در برابر شورا دعوت می­کنم. نیمه شب پس فردا امتحان برگزار می­شود. آن وقت تو باید سر چهار راه، پشت سنگ قرمز توی خارستان باشی. البته اگر فکرهایت را کرده باشی. در غیراین­صورت لازم نیست که بیایی... جادوگر کوچولو گفت: «اصلاً چیزی برای فکر کردن وجود ندارد!» رومپومپل در حالی که شانه­هایش را بالا می­انداخت، جواب داد: «کسی چه می­داند؟ شاید با وجود این عاقلانه­تر باشد که درخانه بمانی. من با کمال میل ازطرف تو از سلطان جادوگرها عذرخواهی می­کنم.» جادوگر کوچولو فریاد زد: «پس این طور؟ باور می­کنم! ولی من این قدر که تو فکر می­کنی احمق نیستم! من اصلاً ترسی به خود راه نمی­دهم!» خاله خانم رومپومپل گفت: «به کسی که پندپذیر نیست، نمی­شود کمک کرد. خب پس تا پس فردا!» آبراکساز کلاغ دلش می­خواست که این بار هم جادوگر کوچولو را همراهی کند. ولی او در شورای جادوگری کاری نداشت. پس مجبور بود که در خانه بماند، و وقتی جادوگر کـوچولو به راه می­افتاد، برایش آرزوی خوشبختی کند. کلاغ هنگام خداحافظی فریاد زد: «نگذار تو را بترسانند. تو جادوگر خوبی شده­ای و این مهمترین چیز است!» سر ساعت دوازده، جادوگر کوچولو رسید سرچهارراه پشت سنگ قرمز توی خارستان. شورای جادوگری تشکیل شده بود.در این شورا به غیر از سلطان جادوگرها، یک جادوگر باد، یک جادوگر جنگل، یک جادوگر مه و از انواع دیگر جادوگرها هرکدام یک نفر شرکت داشتند. جادوگران هوا، خاله خانم رومپومپل را از طرف خود فرستاده بودند. او فقط به تنهـایی مـی­تـوانست برای جادوگر کوچولو کافی باشد. جادوگـر به کارش اطمینان داشت و گفت: «وقتی من در امتحـان قبول شوم و فردا اجازه داشته باشم که همراه آنها به بلوکزبرگ بروم، او از غصه می­ترکد!» سلطان جادوگرها فریاد زد: «شروع کنیم! و امتحان کنیم که جادوگر کوچولو چه یاد گرفته است!» آن وقت، جادوگرها به نوبت تکالیف خود را مطرح کردند: ساختن باد، درست کردن رعد، ناپدید کردن سنگ قرمز در خارستان، ساختن باران و تگرگ و... اینها برای او کارهای چندان دشواری نبودند. جادوگر کوچولو حتی یک بار هم شرمنده نشد. حتی وقتی که خاله خانم رومپومپل از او خواست: چیزی که در صفحۀ

مجلات دوست کودکانمجله کودک 58صفحه 24