
سیصد و بیست و چهار کتاب جادوگری آمده است را جادو کن!» جادوگر کوچولو فوری ان را مجسم
کرد. او داخل و بیرون کتاب جادوگری را از حفظ بود و با آرامش گفت: «بفرمایید!» و چیزی که در
صفحه سیصد و بیست و چهار کتاب جادوگری بود را جادو کرد: رعد و برقی با گلولۀ آذرخش.
سلطان جادوگرها فریاد زد: «کافی است! تو به ما نشان دادی که میتوانی جادو کنی. بنابراین
اگر چه هنوز بسیار جوانی، ولی من به تو اجازه میدهم که در آینده در شب گردهمایی جادوگرها
با ما شرکت کنی. کسی در جمع شورای جادوگری مخالفتی ندارد؟»
همه جادوگران موافقت کردند، فقط خاله خانم رومپومپل جواب داد: «من مخالفم!»
سلطان جادوگرها پرسید: «دلیل مخالفت تو چیست؟ از هنر جادوگری او ناراضی هستی؟»
خاله خانم رومپومپل جواب داد: «ناراضی نیستم، ولی با وجود این میتوانم ثابت کنم، او جادوگر بدی است! او جیب پیش بندش را زیرو رو کرد و دفترچهای را درآورد و ادامه داد: «من او را در طول تمام سال پنهانی زیر نظر گرفتم. هر کاری که انجام داده را نوشتم. آن را برایتان میخوانم.»
جادوگر کوچولو فریاد زد: «راحت بخوان! اگر دروغ نباشد چیزی نیست که من از آن بترسم!»
خاله خانم رومپومپل گفت: «حالا معلوم میشود، بعد برای شورای جادوگری خواند
که جادوگر کوچولو در طول سال چه کارهایی را انجام داده بوده: چه طور به زنهای هیزم
جمع کن کمک کرده و رفتار جنگلبان بد جنس را اصلاح کرده بود، ماجرای دختر گل فروش،
گاریچی و بلوط فروش را هم به میان کشید؛ همین طور از کور بینیاز گاو نر که جادوگر کوچولو
جان او را نجات داده بود، آدم برفی و دزدهای تخم پرنده تعریف کرد.
جادوگر کوچولو انتظار داشت که خاله خانم رومپومپل با تمام قوایش زحمت بکشد که او را خراب کند. در عوض او از دفتر یادداشتش فقط چیزهای خوبی خواند.
پس از پایان هر ماجرا، سلطان جادوگرها پرسید: «این هم درست است؟»
جادوگر کوچولو فریاد زد، «بله! این درست است!» و از آن احساس غرور میکرد.
از شادی اصلاً و ابداً متوجه نشد که سلطان جادوگرها هر بار جدی تر سوال میکند. او متوجه این هم نشد که بقیه جادوگرها دائم متفکرانه و متفکرانهتر سرهایشان را تکان میدهند و چقدر وحشت کـرد، وقتی ناگهان سلطان جادوگرها فریاد زد: «و به یک تار مو بند بود که من چنین کسی رافردا شب بگذارم به کوه بلوکزبزگ بیاید ! اه، فضلۀ موش! چه جادوگر بدی!»
جادوگر کوچولو پرسید: «چه طور مگر؟ من که فقط همیشه جادوهای خوبی کردم!»
سلطان جادوگرها غرید: «اشکال همین جاست! فقط جادوگرهایی که همیشه و همه وقت جادوهای بدی میکنند، جادوگرهای خوبی هستند! ولی تو یک جادوگر بدی، چون دائم جادوهای خوب کردهای!
خاله خانم رومپومپل پرچانگی کرد: «و در ضمن، در ضمن او یک بار روز جمعه هم جادو کرده است! او حتی این کار را پشت پنجره هایی که با تخته بسته شده انجام داد، ولی من از دودکش آن تو را نگاه کردم.»
سلطان جادوگرها جیغ کشید: «چی؟! این کار را هم کرده!»
او با انگشتهای دراز و لاغر و استخوانیاش جادوگر کوچولو را گرفت و موهایش را کند. آن وقت همه جادوگرهای دیگر هم با سر و صدای وحشتناک بر سرآن بیچاره ریختند و با دسته جارو او را زدند و کبودش کردند. اگر سلطان جادوگرها پس از مدتی فریاد نمی زد: «حالا کافی است!» آنها جادوگر کوچولو را خرد و خمیر کرده بودند.
او مکارانه به جادوگر کوچولو دستور داد: «تو باید برای آتش جادوگرها چوب جمع کنی و به کوه بلوکزبرگ ببری.
تو تک و تنها تا نیمه شب فردا باید خرمنی هیزم تهیه کنی. بعد ما تو را در آن نزدیکی به یک درخت میبندیم، جایی که تمام شب باید ان جا بایستی و رقص ما را تماشا کنی!»
خاله خانم رومپومپل دنبال حرف را گرفت: «بعد به سراغ این دختر پررو و دریده میرویم و یکی یکی موهایش را از سـرش میکنیم! چه خندهدار می شود! برای ما یک تفریح است! از آن به بعد او مدتها به این گردهمایی فکر خواهد کرد!»
(ادامه دارد)
مجلات دوست کودکانمجله کودک 58صفحه 25