اصلاً بگذارید خودم را بهتر معرفی کنم. من همان قندهایی هستم که صاحبم در ماههای گذشته به شکلهای مختلف مصرف کرده بود. یعنی همان نان خامهای که آن شب دولپی میخورد! یـا چـای شیرینی که حواسش نبود و تا نصفه فنجان را پراز شکر کرد و بعد هم آن را خورد. مقداری از قندهای اضافه همان روزها از بدن صاحبم دفع شدند و رفتند. اما کبد و ماهیچهها یک فکر بکر به سرشان زد. آنها گلوکزها یعنی باقیمانده قندهای اضافه را برای روزمبادا به شکل بنده که درخدمتتان حاضرم، انبارکردند و اسمم را گذاشتند؛ «گلیکوژن». اسم قشنگی است، نه؟
من ماندم و ماندم تا ماه مبارک رمضان شروع شد. کلی خوشحال شدم. آخر هر روز که از ماه رمضان بگذرد، من مجبورم به گلوکـز تبدیـل شـوم تا مبادا انرژی جنـاب مغز کم شود. همین موضوع باعث میشود که چربیها هم کمتر شوند. آخر جمعیت ما قندها که خیلیزیادبشود، چارهای نداریم جز آن که به چربی تبدیل شویم. چربی زیادی هم یعنی خطر حمله قلبی و سکته و هزار درد و مرض دیگر. خوب شد که بدن صاحبم دارد از شرّ چربیهای اضافه راحت میشود.
البته دیشب یک اتفاق ناجور هم داشت میافتاد. صاحبم تا چشمش به سفرۀافطار افتاد، به طرف شله زرد و زولبیابامیه حمله کرد. انگار تابحالدرعمرش شیرینی نخوردهاست. همین باعث شد که دوباره بنده کمی درشت بشوم. اما جای نگرانی نیست، از سحر تا افطار فردا دوباره کلی کم وزن میشوم و صاحبم هم سلامتتر باقی می ماند.
بسیار خوب! شنیدم. خون را میگویم. قندش کم شده، الان است که صدای جناب مغز درآید. باید به گلوکز تبدیل شوم تا مقدار قند خون ثابت بماند ومغز چیزی نگوید. صاحبم غش میکند اگر قند خونش کم شود. پس فعلاً خداحافظ!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 58صفحه 13