مجله نوجوان 39 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 39 صفحه 8

داستان ده پله نویسنده : رابرت لیتل مترجم : دلارام کارخیران من یقه سفید را با دقت تمام مرتب کردم. من در اتاقم در طبقه دوم بودم ، جایی که می توانستم حیاط خانواده هابل را ببینم و حلقه فلزی دور ستون سنگی را که هابلها ، سگشان را به آن می بستند ولی سگ آنجا نبود. به لبه داخلی یقه ای که در موردش صحبت کردم دو نوع مارک خشکشویی چسبیده بود. اولی مارک همان خشکشویی بود که من قبلا لباسهایم را به آن می دادم و دومی مربوط به آن خشکشویی بود که این اواخر سراغش می رفتم. از چند روز قبل هم لباسهایم را با دست می شستم. صابون دستشویی آنقدر کوچک شده بود که قابل استفاده نبود. این صابون بویی شبیه بوی کاهو داشت. من شیر آب را بستم ولی آب هنوز چکه چکه از لوله می چکید. من دستهایم را خشک کردم و حوله را در سمت چپ جاحوله ای پهن کردم. طرف راست جاحوله ای اما مربوط به «فا» بود. جاحوله ای ، شیشه ای بود و بالاخره یک روز شل می شد و می شکست. در دستشویی را پشت سرم کوبیدم و خارج شدم. حالا دیگر صدای چک چک آب را نمی شنیدم. به اتاق رفتم. اتاق من و «فا» مشترک بود. «فا» عروسکهای فرانسوی زیادی داشت که آنها را روی تختش می گذاشت و آنها با چشمهای باز ، هرکدام به سویی نگاه می کردند. روتختی «فا» سیاه بود و تا خورده بود. از اتاق خارج شدم و در هال خانه چشمهایم را بستم. نمی دانستم کاغذ دیواری هال چطوری است. کمی فکر کردم ، بایست سبز می بود. چشمهایم را باز کردم و متوجه شدم که کاغذ دیواری مان بیشتر آبی بوده تا سبز! نقش کاغذ دیواری زنی بود که سبدی در دست داشت و بره ای کنار او بود. در اطراف در ، کاغذ دیواری برش خورده بود و فقط بره دیده می شد. 8 تا بره که ردیف ، از بالا به پایین کنار در قرار گرفته بودند ، نه زن و نه سبد ، ققط بره! من سقف را لمس کردم و برای این کار فقط روی پنجه هایم بلند شدم. در گوشه هال میز تحریزی با سه کشو قرار داشت. من پاکت نامه ام را از کشوی پایینی بیرون آوردم و همه پولهایم را در آن گذاشتم. در پاکت را بستم و روی آن نوشتم برای آقای «فا» ، سپس آن را روی میز گذاشتم. پرده های پنجره کوچک هال قرمز بودند و وقتی که آفتاب همه جا را فرامی گرفت ، اتاق را به رنگ صورتی نشان می دادند. روی میز تحریز مجله ای به نام «سرزمین فیلم» قرار داشت. من آن را ورق زدم ولی چیزی نخواندم. به جای خواندن کنار شومینه رفتم و از زاویه شومینه ، یک بار دیگر هال را تماشا کردم. اینجا بود که فهمیدم 2 صندلی اتاق ما کاملا رو به روی هم قرار دارند. من روی یکی از آنها نشستم. یک پایه آن کوتاه تر از دیگری بود و کمی لق می زد. سپس از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. «فا» در آشپزخانه بود. او سعی می کرد بسته ای حبوبات را در قفسه بالایی مرتب کند. یکی از بسته ها به زمین افتاد و 7 نخود از آن بیرون ریخت. من 5 تا از نخودها را جمع کردم و 2 تای دیگر را که زیر قفسه رفته بودند به حال خود رها کردم. «فا» سخت درگیر کار بود. او بدون اینکه به من نگاه کند ، گفت : «کی برمی گردی و برایم مایع گازپاک کن می آوری؟» من جواب دادم : «دارم می روم.» من از درپشتی به حیاط رفتم و آنجا پسرم را دیدم که با سطل و بیلچه اش با ماسه های حیاط بازی می کند. او کامیون اسباب بازی اش را به حیاط برده بود و پشت کامیون را با ماسه پر می کرد و کامیون را جلو و عقب می برد. ماسه ها مرطوب بودند و من جای دست او را روی ماسه می دیدم ، جای دست چپش بود. به او گفتم : «به امید دیدار» اما او جوابی نداد چون به شدت با کامیون ماسه بازی اش سرگرم بود. سپس به پارکینک رفتم و قفل کردم. ساعت 20 دقیقه به 10 بود. من 10 پله را شمردم. شک داشتم که پله آخری را شمرده ام یا نه ، احتمالا نشمرده بودم. چند قدمی جلو رفتم و پشت سرم را نگاه کردم. خانه ام و پنجره حال و سایه بانش تا نیمه پایین کشیده شده بود. خواستم برگردم که یک بار دیگر پله ها را بشمارم ولی این کار را نکردم ، برعکس عرض خیابان را به سرعت طی کردم و سوار اتوبوس شدم و جلوی کلانتری پیاده شدم. سپس رئیس پلیس راجرز را پیدا کردم و به او گفتم اگر به دنبال مردی است که «سام ماتئو» را کشته ، باید من را دستگیر کند چون من او را کشته ام. راجرز از من خواست تا اعترافاتم را بنویسم. من کاغذ و قلم را گرفتم و قبل از نوشتن اعتراف شروع به نوشتن همه چیزهایی که دیده بودم کردم ، چرا که باید همه آنها را به خاطر می سپردم ، چون دیگر هرگز آنها را نمی دیدم! نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 39صفحه 8