مجله نوجوان 39 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 39 صفحه 28

قصه های کهن رفتن بیژن به جشنگاه منیژه شهاب شفیعی مقدم قسمت دوم مروری بر گذشته : روزی از روزها که کیخسرو ، شاه ایران مجلس بزمی آراسته بود ، گروهی از اَرمانیان نالان و گریان به بارگاهش آمدند و از تورانیان و هجوم گُرازان تیزدندانی که از جانب توران به سرزمینشان آمده بودند ، نزد شاه شکایت کردند. از میان پهلوانان و دلیران بارگاه کیخسرو ، بیژن ، پسر گیو پهلوان ، کمر بست تا به جنگ گُرازان برود و به آن مردم درد کشیده کمک کند. بیژن با گُرگین پسر میلاد برای کُشتن گُرازان به طرف اَرمان براه افتادند. وقتی به جایگاه گزاران رسیدند ، بیژن از گرگین خواست تا در کشتن گرازان ، او را یاری کند. اما گرگین که دل جنگیدن با آن جانوران را نداشت ، خودش را کنار کشید و از کمک به بیژن اجتناب کرد. بیژن نیز یک تنه با همه گرازان جنگید و سر از تنشان جدا کرد. گرگین با دیدن زور بازو و قدرت و شجاعت بیژن به او حسادت کرد وبر آن شد تا دامی بسازد و بیژن را به حُقه ای در آن گرفتار کند و اینک ادامه ماجرا ... گرگین میلاد که آتش حسد در دلش شعله ور شده بود و با وجود بیژن موقعیت خودش را نزد شاه در خطر می دید ، از در مهربانی و چاپلوسی وارد شد و با رویی خوش به بیژن گفت : ای بزرگوار ، در تمام گیتی ، جنگجویی به دلاوری و شجاعت تو ندیدم. من این دشت را به خوبی می شناسم. اگر دو روز راه برویم ، آنسوی مرز ، در خاک توران به سرزمینی می رسیم که باغ و بُستانی خرم دارد و آبهای روان بر زمینش جاری است. در آنجا : زمین پرنیان و هوا مشک بوی گلابست گویی مگر آب جوی پریچهره بینی همی دشت و کوه به هر سو به شادی نشسته گروه همه دُخت ترکان پوشیده روی همه سرو قد و همه مشک موی همه رخ پُر از گُل همه چشم خواب همه لب پُر از می به بوی گُلاب تورانیان دختران زیبا و برازنده ای دارند که هرروز برای تفریح و خوشگذرانی به آن جشنگاه می آیند. منیژه دختر افراسیاب که رویش همچو آفتاب زیبا و نورانی است نیز هرروز به آن بُستان می آید و شادی می کند. بهتر است به آن جشنگاه برویم و چندروزی خوش باشیم. بیژن که جوانی خام و بی تجربه بود با حرفهای گرگین فریب خورد و همراه او به جشنگاه منیژه رفت. آنان دو روز را در آن جشنگاه به شادی و خوشی گذراندند. تااینکه درروز سوم ، چشمشان به دختری افتاد که با کنیزانش در آن باغ گردش می کرد. بیژن دانست که آن دختر زیباروی و بلند قد همان منیژه دختر افراسیاب است. این بود که به گرگین گفت : تو همین جا بمان تا من جلوتر روم و جشن و بزمشان را از نزدیک تماشا کنم. سپس قبای رومی گرانبهایی بر تن کرد و تاج بر سر نهاد و با اسبش به طرف بزمگاه منیژه حرکت کرد. چون به نزدیکی آنان رسید از اسب پیاده شد و زیر سرو تنومندی پنهان از چشم همگان به تماشای آن خوب رویان پرداخت. همه جا مثل بهار زیبا و آراسته بود و مه رویان زیادی در آنجا به بزم و سرور مشغول بودند. ناگهان نگاه منیژه به بیژن که داشت از پشت آن سرو آنان را نگاه می کرد ، افتاد. منیژه با دیدن آن جوان رعنا و خوب روی ، دایه اش را فراخواند و به او گفت به نزدیک آن جوان برو و نگه کُن که آن ماه دیدار کیست سیاوش مگر زنده شد یا پَریست بپرسش که چون آمدی ایدرا که آوردت ایدون بدین جا دَرا بگویش که تو مردمی یا پَری برین جشنگه بر همی بگذری نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 39صفحه 28