مجله نوجوان 42 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 42 صفحه 4

داستان سفر قندهار خسرو آقایاری در حیاط باز شد ، با سرعت خودم را داخل خانه انداختم و در را بستم و با عجله به طرف اتاق دویدم. مادرم، دم در ایستاده بود و با تعجب مرا تماشا می کرد. بعد هم با ناراحتی گفت: "چه خبرته، پس سلامت کو؟ حتما باز هم با بچه ها دعوا کردی! آره؟" تازه متوجه شدم که سلام نگفته ام مادر که داخل اتاق شد، دستپاچه گفتم:" سلام! ببخشید، یادم رفت." کیفم را کنار اتاق گذاشتم و لباسم را عوض کردم . سفره غذا حاضر بود . دست و صورتم را شستم، نشستم کنار سفره و با اشتها مشغول خوردن شدم. مصطفی یک ساعت، دیرتر از من می آمد، برای همین هر روز سفره غذا ، تا نزدیکی های ساعت دو پهن بود. مصطفی برادر بزرگم بود. او دو سال از من بزرگتر بود و من خیلی دوستش داشتم. مصطفی کلاس چهارم دبستان بود. هر روز که از مدرسه می آمدم، لحظه شماری می کردم تا مصطفی بیاید و نهارش را بخورد. بعد برنامه بازی ما شروع می شد. تا آمدن مصطفی ، من مشقهایم را نوشتم و کیف و کتابم را جمع کردم. صدای زنگ در که بلند شد، مثل اینکه بال درآورده باشم، دویدم و در را باز کردم. مصطفی بود! گفتم:" پس چرا دیر کردی؟" ابروهایش را لنگه به لنگه کرد و گفت:" پس سلامت کو بچه؟" من نمی دانم توی این مدرسه ها، چی به شما یاد می دن؟" گفتم:" ببخشید قربان، سلام عرض کردم!" دوتایی با صدای بلند خندیدم و مصطفی ناهارش را خورد و مشغول نوشتن مشقهایش شد. من هم خودم را با کتابهایم سرگرم کردم. درس خواندن که تمام شد ، مشغول کشیدن نقشه شدیم که امروز، چه بازی تازه ای راه بیاندازیم. مصطفی سردسته بچه های محل بود و همه به حرف های او گوش می کردند. هر روز او تصمیم می گرفت که چه بازی ای بکنیم. یک روز فوتبال، یک روز گانیه، یک روز گرگم به هوا ... محل بازی ما، زمین خاکی جلوی خانه حاج صمد بود. حاجی و همسایه ها هم از اینکه ما برای بازی آنجا جمع می شدیم و جار و جنجال راه می انداختیم، هیچ دل خوشی نداشتند. به مصطفی گفتم:" خب، امروز چه بازی ای باید بکنیم؟" کمی فکر کرد و گفت:" از این فوتبال بازی دیگه خسته شدم! فکر کردم امروز بریم سفر قندهار!" من که خیلی خوشحال شده بودم فریاد زدم: " زنده باد، خیلی عالیه!" آن وقت ها، خانه ما نزدیک حضر عبدالعظیم بود وما بعضی وقت ها از مادرمان اجازه می گرفتیم و پیاده می رفتیم زیارت. یک ساعتی طول می کشید تا پیاده می رسیدیم . سر راهمان باغ هایفراوان و چند روستای کوچک با خانه های کاه گلی و یک رودخانه بزرگ بود . ما از این روستاها، خیلی خوشمان می آمد. خانه های ساده گلی که دم غروب بوی عطر تازه نان از آنها بلند می شد. زن های روستایی که در حیاط خانه ها نان تنوری می پختند، خیلی برایمان جالب بود . ما که هیچ وقت موفق نمی شدیم با خانواده به مسافرت برویم. اسم این پیاده روی یک ساعته را گذاشته بودیم سفر قندهار و چقدر از آن لذا می بردیم. آماده بودیم کفش و کلاه کنیم و راه بیفتیم که مامان سر رسید و گفت:" آهای مصطفی، مرتضی! بیخود نقشه نکشید! آب انبار خالی شده پاشید سطل ها را بردارید و برید از فشاری سر کوچه آب بیارید . امروز باید آب انبار را پر کنید." مصطفی با ناراحتی گفت:" لعنت بر این شانس! مامان حالا نمی شه یه روز دیگه، آب بیاریم؟ آخه امروز ..." مصطفی حرفش را ناتمام گذاشت و مادر با عصبانیت گفت:" آخه امروز چی؟ حتما یه نقشه تازه داری! نخیر ، باید همین امروز، آب انبار را پر کنید!" بعد هم برای اینکه ما را سر شوق بیاورد گفت: " باباتون سفارش کرده که اگه آب انبار را خوب پر کردید، نفری ده ریال بهتون بدم." اسم ده ریال که آمد، مصطفی نگاهی به من کرد و دوتایی زدیم زیر خنده و بعد گفت:" گور پدر بازی، پاشو بریم!" با خوشحالی ، رفتیم توی حیاط و کفشهایمان را پوشیدیم. محل ما هنوز لوله کشی نشده بود . همه خانه ها آب انبار داشتند و

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 42صفحه 4