مجله نوجوان 42 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 42 صفحه 25

مورد گم شدن بین فهمید که او دروغ میگوید و قصد فریب او را دارد. آنگاه رو به گرگین کرد و گفت: اگر از ایزد یکتا نمیترسیدم سر از تنت جدا میکردم تا برای دیگران درس عبرتی شوی. آنگاه دستور داد تا گرگین را در غل و زنجیر کنند و به زندان بیاندازد. بعد از به گیو گفت: ای پهلوان! تا ماه فروردین شکیبایی پیشه کن تا با فرارسیدن بهار، در جام جهان نما بنگریم و جای بیژن را بیابیم. گیو از سخنان کیخسرو شاد شد و تا آمدن بهار صبر کرد. چون نوروز فرا رسید و زمین چادر سبز بر تن کرد و همه جا پر از گل و سنبل شد، شاه ایران، کیخسرو ، جام جهان نما را در دست گرفت و نظری در آن کرد. او در جام، بیژن را دید که در خاک توران در چاهی تنگ و تاریک زندانی شده است و دختر زیبا رو و پاک سیرتی به او خدمت میکند. آنگاه گیو پهلوان را به نزد خویش فراخواند و او را به زنده بودن بیژن مژده داد. سپس نامهای به جهان پهلوان، رستم دستان نوشت و از او برای نجات بیژن یاری خواست. گیو که از زنده بودن پسرش بسیار شادمان شده بود، نامه شاه را گرفت و به نزد رستم در زابلستان برد. وقتی که به جایگاه رستم رسید، جهان پهلوان او را در آغوش کشید و احوال بیژن را از او پرسید گیو با شنیدن نام پسرش، بیژن ، سخن اندوهگین شد و به رستم گفت: ای پهلوان! نمی دانی که در هنگکام پیری چه بلایی بر سرم آمده و مرا از پای درآورده است، به گیتی مرا خود یکی پور بود که هم پور و هم پاک دستور بود شد از چشم من در جهان ناپدید بدین دودمان کس چنان غم ندید ز بیژن شب و روز چون بیهشان به گیتی بجستم ز هرکس نشان و حالا شاه در جام جهان نما، جایگاه بیژن را یافته و او را در چنگال افراسیاب اسیر دیده است و ... کنون آمدم با دلی پر امید دو رخساره زرد و دو دیده سپید ترا دیدم اندر جهان چاره گر تو بندی به فریاد هر کس کمر همی گفت و مژگان پر از آب کرد همی بر کشید از جگر باد سرد من در تمام گیتی همین یک پسر را داشتم و از زمانی که او از میان ما رفته است غم و اندوه دودمان ما را فراگرفته است. اکنون نالان و دردمند به نزد تو آمدهام که تنها گره این کار به دست تو گشوده خواهد شد. سپس نامه کیخسرو را به دست رستم داد و از او برای نجات بین یاری خواست. جهان پهلوان از اسارت نوهاش، بیژن، سخت اندوهگین شد و با چشمانی گریان به دامادش، گیو گفت: آسوده باش که تا بیژن را از چاه بیرون نیاورم زین از رخش بر ندارم و خاموش نخواهم ماند. آیا بین از چاه رهایی مییابد؟ اگر رستم بر افراسیاب بتازد چه خواهد شد؟ ادامه ماجرا را هفته آینده برایتان میگویم ادامه دارد ....

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 42صفحه 25