مجله نوجوان 42 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 42 صفحه 14

داستان چشمان پدر این داستان، درباره بچه لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرینها، او سنگ تمام می گذاشت. اما چون جثهاش نصف سایر بچههای تیم بود،تلاشهایش به جایی نمیرسید. در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما، روی نیمکت کنار زمین مینشست، اما اصلا پیش نمیآمد که در مسابقهای بازی کند. این بچه یا پدرش تنها زندگی میکرد و رابطه ویژهای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین مینشست، اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او میپرداخت. این پسر، در هنگام ورود به دبیرستان هم، لاغرترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق میکرد که به تمرینهایش ادامه دهد، گرچه به او می گفت که اگر دوست ندارد، مجبور نیست این کار را انجام دهد. اما پسر که عاشق فوتبال بود، تصمیم داشت آن را ادامه دهد. او در تمام تمرینها، حداکثر تلاشش را میکرد، به این امید که وقتی بزرگتر شد، بتواند در مسابقات شرکت کند. در مدت چهار سال دبیرستان، او در تمام تمرینها شرکت میکرد، اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق میکرد. پس از ورود به دانشگاه، پسر جوان باز هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد، زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت میکرد و علاوه بر آن، به سایر بازیکنان هم روحیه میداد. این پسر در کدت چهار سال دانشگاه هم، در تمامی تمرینها شرکت کرد، اما هرگز در هیچ مسابقهای بازی نکرد. در یکی از روزهای آخر مسابقههای فصلی فوتبال، زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین میرفت مربی با یک تلگراف پیش او آمد. پسر جوان تلگراف را خواند و سکوت کرد. او در حالی که سعی می کرد آرام باشد، زیر لب گفت:" پدرم امروز صبح فوت کرده است. اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟" مربی دستانش را با مهربانی روی شانههای پسر گذاشت وگفت:" پسرم! این هفته استراحت کن. حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی." روز شنبه فرا رسید. پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت . مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان، حیرتزده شدند. پسر جوان به مربی گفت:" لطفا اجازه دهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز. "مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است. امکان نداشت او بگذارد ضعیفترین بازیکن تیمش در مهمترین مسابقه بازی کند. اما پسر جوان ، شدیدا اصرار میکرد. مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت : باشد، میتوانی بازی کنی." مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمیتوانستند آنچه را میدیدند، باور کنند. این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقهای بازی نکرده بود، تمام حرکاتش بجا و مناسب بود. تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمیتوانست او را متوقف سازد. او می دیود، پاس میداد و به خوبی دفاع میم کرد. در دقایق پایانی بازی، او پاسی داد که منجر به برد تیم شد ... بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند. آخر کار وقتی تماشاچیان با تشویق ورزشگاه را ترک میکردند، مربی دید که پسر جوان ، تنها در گوشهای نشسته است. مربی گفت:" پسرم! من نمیتوانم باور کنم. تو فوقالعاده بودی. بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی؟" پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود، پاسخ داد :" میدانید که پدرم فوت کرده است،آیا می دانستید او نابینا بود؟" سپس لبخند کمرنگی بر لبانش نشست و گفت:" پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقات شرکت میکرد . اما امروز اولین روزی بود که او می توانست به راستی مسابقهها را ببیند و من میخواستم به او نشان دهم که میتوانم خوب بازی کنم." ترجمه سارا طهرانیان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 42صفحه 14