مجله نوجوان 42 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 42 صفحه 5

هفته ای یک بار ، آن را از فشاری سر خیابان ، پر می کردند ما هم یک آب انبار داشتیم که از آنف برای شستشو استفاده می کردیم و دو تا منبع بزرگ هم داشتیم که آنها را برای آشامیدن پر می کردیم. سطل ها را توی صف گذاشتیم و منتظر ماندیم تا نوبتمان برسد. چند تا از بچه های محله مان هم توی صف بودند. چند ساعتی طول کشید تا آب انبار و منبع ها را پر کردیم . خیلی خسته شده بودیم. اما وقتی که ده ریالی ها را گرفتیم، خستگی از تنمان در رفت. با خوشحالی زدیم به کوچه. دیگر برای باز ی کردن فرصتی نبود، تازه حال بازی کردن هم نداشتیم. بچه ها سر کوچه جلوی مغازه پدر رضا جمع شده بودند. ما که رسیدیم، همه شروع کردند به غر زدن: " تا حالا کجا بودید، پس چرا نیامدید بازی کنیم؟" نادر که رقیب مطفی بود و همیشه منتظر بود تا خودی نشان بدهد، دستهایش را به کمرش زد و گفت:" ما را بگو که تا این موقع منتظر شماها ماندیم." مصطفی با بی تفاوتی گفت:" خب حالا مگه چی شده؟ نوبت آبمان بود!" بعد هم گفت:" حالا دیگه برای بازی دیر شده، همین جا بشینیم تا رضا برامون حرف بزنه!" رضا، پسر چاق و چله مشت اکبر بقال بود. باباش توی میدانگاهی، بالاتر از خانه ما مغازه بقالی داشت. خیلی خوش صحبت بود. آنقدر قصه بلند بود که نگو! هر وقت که حوصله بازی کردن نداشتیم ، جلوی مغازه می نشستیم و رضا همانطور که چشمش به مغازه بود، برای ما صحبت می کرد. بیشتر قصه های رضا از برادر بزرگش بود که راننده مامیون بود. آنطوری که رضا می گفت ، برادرش یک قهرمان بزرگ بود! آخر او یک کامیون بزرگ داشت. رضا هم بیشتر وقتها از مسافرت های برادرش و اتفاقاتی که برایش افتاده بود، برای بچه ها تعریف می کرد و آنها هم با لذت به حرف های او گوش می دادند. رضا می گفت:" در یکی از مسافرت ها وسط بایبان، یک دیو بزرگ جلوی برادرش را گرفته، او هم با دیو. کشتی گرفته و به زمینش زده و دیو را کشته." برادر رضا، برای همه ما یک قهرمان بود، اما هیچ کدام از ما هیچ وقت برادر رضا را ندیده بودیم. آخر او همیشه در مسافرت بود. رضا هم عاشق مسافرت بود. او آرزو داشت که مثل برادرش، راننده بشود و به مسافرتهای دور و دراز برود. آن شب، رضا از مسافرت برادرش به مشهد برای ما صحبت کرد . خیلی شیرین تعریف می کرد. بعد هم می گفت که تصمیم گرفته است تا با چرخ و لوازم دیگر، ماشین درست کند و به سفر مشهد برود. اول بچه ها به این فکر رضا خندیدند، ولی او آقندر با آب و تاب، نقشه اش را تعریف کرد که یواش، یواش همه با او همفکر شدند. مصطفی که از نقشه رضا خیلی خوشش آمده بود، تصمیم گرفت با رضا همکاری کند. بچه های دیگر هم که منتظر تصمیم مصطفی بودند ، یواش یواش اعلام موافقت کردند. در آن جلسه، خیلی صحبت شد، معلوم شد که برای درست کردن ماشین، به مقداری چوب، میخ، چرخ ، ماشین و فرمان و یک بوق نیاز داریم! چوب و میخ و فرمان را قرار شد که خود رضا تهیه کند. من و مصطفی هم قرار شد که چکش و اره تهیه کنیم. بچه های دیگر، هر کدام قبول کردند که یک قسمت از لوازم را تهیه کنند. همه خوشحال بودند فقط نادر همیشه با همه کارها مخالف بود و توی هر کاری، نه میآورد آن شب هم باز نادر مخالفت کرد و گفت :

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 42صفحه 5