مجله نوجوان 42 صفحه 32
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 42 صفحه 32

داستان اولین روزه و دومین نماز حمید قاسمزادگان حدود دو ساعت بعد از اینکه وحید و پدر و مادرش نمازشان را خواندند و غذایشان را خوردند، مادر دوباره او را از خواب بیدار کرد ... وحید به ساعتش که روی طاقچه با صدای آرام تیک تاک او را دعوت به مدرسه رفتن می کرد، نگاه کرد و آرام بلند شد و رفت صورتش را شست. وحید از در خانه که بیرون آمد، نگاهی به آسمان کرد . هلال ماه که پدر خیلی انتظار دیدنش را کشیده بود، دیگر رفته بود و جای خود را به آفتاب زیبای آخرین ماه پاییز داده بود وحید سرش را پایین انداخت و بدون اینکه به مغازه آقا عبدالله، که همیشه موقع رفتن به مدرسه با پول توجیبی اش، از او بیسکوئیت می خرید، نگاه کند. به سمت کوچه ای که مستقیم به مدرسه اش منتهی می شد، رفت. در مراسم صبحگاهی بعد از اینکه یکی از دانش آموزان کلاس پنجم قرآن خواند، آقای مدیر با تبریک فرارسیدن ماه مبارک رمضان و تشکر از کسانی که روزه گرفته اند، ا ز دانش آموزانی که توانایی روزه گرفتن را نداشتند در خواست کرد به احترام آنهایی که روزه هستند، در زنگ تفریح در مقابل آنها خوراکی نخورند ، بلکه بروند در حیاط خلوت پشت کلاس ها ... در کلاس وقتی وحید در کنار دوستش سعید نشست از او پرسید: - تو روزه هستی؟ - سعید بی تفاوت کتاب فارسی اش را از کیفش درآورد و گفت: - - من نمی تونم روزه بگیرم، زود گرسنه ام می شه. - وحید درون کیف سعید، لابه لای کتابهایش، یک کیک و یک سیب قرمز دید. مبصر کلاس به طرف نیمکت آنها اشاره کردو با فریاد داد زد : - - وحید، سعید! ساکت اگر باز هم حرف بزنید اسمتون رو می نویسم. وحید در حال و هوای خودش بود سعید به او اشاره کرد: - - با ما است، ببین داره اسممون رو روی تخته می نویسه. - وحید ناباورانه به تخته سیاه خیره شد . فامیلی او وسعید با دستخط نسبتا خوب مبصر روی تخته سیاه نوشته شده بود و مبصرداشت جلوی فامیلی او یک ضربدر با گچ قرمز می زد. - سعید با بغض به مبصر گفت: - - همه اش تقصیر وحیده. من داشتم کتاب فارسی ام رو بیرون می آوردم. او با من حرف می زد. - مبصر اعتنایی نکرد. چند ضربه به در کلاس نواخته شد و سپس آقا معلم وارد کلاس شد و مبصر داد زد: - - بر پا . - آقا معلم به بچه ها سلام گفت و اجازه نشستن به آنها را داد و لحظه ای بعد نگاهش به سوی تخته سیاه رفت و با حالت تأسف رو به وحید و سعید کرد و گفت: - - محمودی و شریف زاده! برید کنار در بایستید. - سعید نتوانست تحمل کند ، بغضش ترکید و با حالت گریه از پشت نیمکت بیرون آمد، وحید دلش خیلی سوخت به همین خاطر دستش را بالا برد: - - آقا تقصیر من بود، من ازش سؤال کردم .. - آقا معلم از کار وحید خوشش آمد، به آرامی رفت و پشت میز نشست و با لبخند گفت: - - ببینید بچه ها! وقتی معلم کمی دیر سر کلاس می یاد، شما نباید شلوغ کنید ... اگر هم سؤال دارید باید از من بپرسید ، خب بگو ببینم محمودی سؤال شما از شریف زاده چی بود؟ ا من بپرس وحید پاهایش را جابجا کرد و سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: - - آقا .... می بخشید من پرسیدم روزه است؟ - زنگ تفرح تعداد کمی از بچه ها به حیاط پشت کلاس ها رفته بودند. وحید در درونش احساس یک نوع رضایت می کرد ولی کمی احساس تشنگی به سراغش آمده بود. حرف های آقا معلم که گفته بود، یک آدم روزه دار باید نظم و انضباط را رعایت کتد از فکرش بیرون نمی رفت. سعید با اینکه در کیفش خوراکی دیده بود به حیاط پشت کلاس ها نرفته و در کنارش ایستاده بود. وحید خیلی دوست داشت مانند همیشه بدنبال

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 42صفحه 32