مجله نوجوان 42 صفحه 20
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 42 صفحه 20

قصه کوتاه هفت رنگ خانم سپید شاد شاد بود. او احساس آرامش می کرد. فکر می کرد تمام هستی در دلش جای دارد. او میدانست که هفت فرزند کوچک او، دیر یا زود به دنیا خواهند آمد و از تولد هفت بچه سپید به خودش میبالید. پنجره اتاق دختر کوچک باز شد و خانم سپید به داخل اتاق دوید. دخترک چشمهایش را مالید و مک محکمی به پستانکش زد. خانم سپید خودش را در اتاق پهن کرد. مادر دخترک اتاق را ترک کرد و دختر کوچک را با خانم سپید تنها گذاشت. دخترک در جایش چرخید و چشمهایش را بست. خانم سپید چشمهای دخترک را قلقلک داد و از لابه لای چشمهایش نفوذ کرد. دخترک خندید، صدای خنده دخترک از اتاق بیرون دوید و مادرش که مشغول آماده کردن شیر او بود را خنداند. دخترک چشمهایش را باز کرد و در نور خانم سپید جغجغهاش را پیدا کرد و سرگرم بازی شد. حالا خانم سپید فرصت پیدا کرده بود تا اتاق دخترک را بهتر تماشا کند. توجه او بیش از همه به عکسی جلب شده بود که دخترک را در آغوش مادرش نشان میداد . دخترک آنقدر شبیه مادرش بود که باور کردنش سخت بود. خانم سپید یاد بچههای خودش افتاد. روزی که از خورشید جدا شده بود، خورشید خانم بزرگ خبر وجود هفت بچه کوچک را به او داده بود. خانم سپید تا به حال جاهای زیادی را روشن کرده بود و آدمهای زیادی را دیده بود. او گوشهای خیلی تیزی داشت و به حرفهای آدمها گوش کرده بود. خیلی دوست داشت یکی از آدمها در مورد بچه هایش حرفی بزند ولی به هر خانهای که وارد شده بود ، آدمی از خواب بیدار شده بود و کار روزانهاش را آغاز کرده بود. خانم سپید دوست داشت بداند بچههایش کی به دنیا میآیند؛ سؤالی که با فالگوش ایستادن، جوابی برای آن پیدا نکرده بود. او عاشق شغلش بود. میدانید خانم سپید شغل عجیبی داشت. او خانهها و محل زندگی آدمها، گیاهان و حیوانات را روشن میکرد. آن وقت آنها میتوانستند همدیگر را بهتر ببینند. سپید میدانست که شغل خیلی خیلی مهمی دارد و امیدوار بود 7 بچه کوچکش هم به خوبی از عهده این شغل برآیند. باز شدن در اتاق، حالات خانم سپید را به هم ریخت. مادر با شیشه شیر وارد شد و دختر کوچک را بلند کرد. ای داد بیداد، جای دختر خانم محترم خیس بود. مادر لبخندی زد و دخترک را به حمام برد. دخترک دل خوشی از حمام کردن نداشت و صدای گریهاش باعث شد تا خانم سپید خودش را تا حمام پهن کند. او میخواست ببیند چه خبر است. مادر دخترک دست به کار شد و یک لگن پر آب و صابون درست کرد و با دستهایش صابون را هم زد. حبابهایی سطح آب را پر کرد. خانم سپید به حبابها نزدیک شد، دخترک هنوز گریه میکرد. پای خانم سپید سر خورد و روی حبابها افتاد. احساس عجیبی سراغش آمد. بچهها متولد شده بودند. خانم سپید سعی کرد به خودش مسلط شود ولی نمیتوانست . آخر هیچکدام از بچهها سپید نبودند، یکی آبی بود، یکی نیلی، یکی بنفش، یکی سبز، یکی زرد، یکی نارنجی، و آخری قرمز. غم در وجود خانم سپید دوید. این بچههای کم نور رنگارنگ هیچ وقت نمیتوانستند شغل مهم مادرشان را ادامه بدهند. آنها هیچ وقت نمیتوانستند جایی را روشن کنند و ... دست دخترک حبابها را ترکاند و بچهها دیگر دیده نمیشدند. پس عمرشان هم خیلی خیلی کوتاه بود، پس آنها به چه دردی میخورند؟ صدای قهقهه دختر کوچک که با حبابها بازی میکرد، جواب خانم سپید را داد. راستش را بخواهید، حالا دیگر او خیلی هم ناراحت نبود. دلارام کارخیران

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 42صفحه 20