مجله نوجوان 42 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 42 صفحه 6

"بابا این حرفها چیه! مگه ماشین درست کردن الکیه؟ هزار تا دنگ و فنگ داره. تازه از همه مهمتر، نقشه و واردی می خواد من که میگم بیخود خودتان را به درد سر می اندازید." اما وقتی که دید همه با نظر رضا و مصطفی موافقند مجبور شد که ساکت بشود . من و مصطفی و رضا از همه خوشحال تر بودیم. چون یک نقشه بزرگ کشیده بودیم. عصر روز بعد، رضا در حالی که یک فرمان بزرگ ماشین را با طناب، دور گردنش انداخته بود و چوب ها را در بغل گرفته بود، آمد همه از سر و وضع رضا خندهمان گرفته بود. بچه ها شروع کردند به سر و صدا و راه انداختن و شلوغ کردن. از نظر بچه ها، فرمان ماشین از همه قسمت ها مهم تر بود. برای همین هم وقتی که آن فرمان بزرگ را دور گردن رضا دیدند، با داد و فریاد او را تشویق کردند مصطفی بچه ها را ساکت کرد دور هم نشستیم و مشورت کردیم . قبل از هر چیز، باید جای مناسبی پیدا می کردیم تا در آنجا، نقشه را اجرا کنیم. هر کس جایی را پیشنهاد کرد. ولی دست آخر معلوم شد که زیرزمین خانه ما از همه جا بهتر است و. مصطفی رفت تا با مادر صحبت کند او هم به شرط اینکه زیاد سر و صدا راه نیندازیم، قبول کرد. با بچه ها به زیر زمین خانه مان رفتیم و شروع کردیم. کار سختی بود، دو روز طول کشید تا چوب ها را به اندازه بریدیم و شروع کردیم به میخ کردن آنها . با همه تلاشی که برای ساختن اتاق ماشین کردیم، تنها توانستیم با چوب یک چیزی شبیه به جعبه درست کنیم. احمد که قرار بود چرخها را تهیه کند، موفق نشده بود، ولی سه چرخه کهنه اش را که دیگ به دردش نمی خورد، آورد قرار شد که از چرخ های آن به جای چرخ ماشین استفاده کنیم. با انبردست و پیچگوشتی، افتادیم به جان چرخ . بالاخره چرخ ها راباز کردیم. ولی هنوز یک چرخ کم داشتیم. جستجوی ما برای پیدا کردن چرخ چهار بی فایده بود. رضا که حسابی کلافه شده بود گفت: "راستی! آقا ماشاء الله همسایه مون، از این چرخ ها داره فکر میکنم اضافه هم داشته باشه بریم بهش بگیم. شاید بهمون بده." خانه آقا ماشاء الله، درست دیوار به دیوار خانه پرد رضا بود. اقا ماشاء الله کت و شلوار کهنه و اسباب و اثاثیه دست دوم ، خریدو فروش می کرد . یک کالسکه داشت که خرت و پرتهایش را در آن میریخت و توی کوچه ها می گشت. مصطفی و رضا رفتند در خانه آقا ماشاء ا... ، ولی بعد از چند دقیقه ناراحت و دست از پا درازتر برگشتند. دیگر چاره ای نمانده بود جز اینکه از دوچرخه سازی سر خیابان، یک چرخ بخریم. اول از همه مصطفی، ده ریالیاش را درآورد، پولهایمان را روی هم گذاشتیم و یک چرخ دیگر خریدیم با زحمت خیلی زیاد چرخها را وصل کردیم فرمانی را هم که رضا پیدا کرده بود، نصب کردیم. آخر از همه، بوق را کار گذاشتیم. از آنچه که میدیدم، خندهمان گرفته بود. چیز خیلی مسخرهای شده بود. یک جعبه که چهار تا چرخ با یک فرمان و یک بوق را به آن چسبانده بودند. چرخها که اندازه شان کمی با هم فرق داشت، یه وری ایستاده بودند و به آدم دهن کجی میکردند. رضا که با حیرت داشت ماشین دست ساختش را تماشا می کرد، با خنده گفت:" مثل اینکه زیاد بد نشده ها!" بعد هم شروع کرد به هل دادن ماشین که صدای خنده بچهها، زیر زمین را پر کرد. چرخ های ماشین، یه وری و کوتاه و بلند، درست مثل یابوی لنگ به حرکت در آمدند. صدای جیر ، جیر چرخها ، کالسکه آقا ماشاء الله را به یاد میآورد. بچهها دیگر نمیتوانستند جلوی خوشان را بگیرند. از خنده ریسه میرفتند و صدای داد و فریاد و خنده و شوخی بچهها زیرزمین را پر کرده بود که نادر با عصبانیت داد زد: " دیدید گفتم نمیشه! من میدانستم؛ چقدر بهتون گفتم که ماشین درست کردن به این سادگیها نیست. بیخودی چند روز، وقت ما را تلف کردید." چند نفر دیگر از بچه ها، هم حرف های نادر را تأیید کردند و با قهر از خانه ما رفتند. آن شب مصطفی و رضا، خیلی ناراحت بودند . من هم ناراحت بودم. به زحمتهایی که کشیده بودیم فکر میکردیم و به عاقبت

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 42صفحه 6