مجله نوجوان 42 صفحه 33
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 42 صفحه 33

بچه های دیگر بدود و بازی کند، اما فکر اینکه با این کار باعث سر و صدا و بی نظمی و احتمالا تشنگی بیشترش می شود از رفتن منصرفش می کرد. زنگ خانه که به صدا درآمد وحید جزء اولین کسانی بود که با عجله مدرسه را ترک کرد . در خانه کسی نبود یادش آمد مادرش گفته بود برای نماز ظهر به مسجد محل می رود. روی گاز آشپزخانه چند قابلمه غذا که شعله های کم، زیر آنها روشن بود دیده می شدند. گرسنگی به وحید فشار می آورد. او اولین بار بود که احساس می کرد سرش دارد گیج می رود . به همین خاطر برای استراحت سریع به طرف اطاقش رفت . در اطاق را که باز کرد با تعجب دید، بر روی فرش یک سفره کوچک که بر روی آن یک بشقاب غذا گذاشته شده است دیده می شود. وحید کنار سفره رفت. کاغذی به خط مادرش به همراه بسته ی کادویی کوچک و زیبا در کنار پارچ آب توجه او را جلب کرد مادر برایش نوشته بود: - پسر خوبم سلام! اولین روزه کله گنجشکی ات انشا ءالله مورد قبول خداوند مهربان قرار خواهد گرفت . اول هدیه ات را ببین . بعد به سلامتی روزه ات را باز کن. وحید چسب های کاغذ کادو را جدا کرد. لبخند روی لبهای کوچک او نشست ، به آرامی چشمهایش را بست و هدیه مادرش که یک جانماز و مهر کوچک بود را برای بوسیدن به صورتش نزدیک کرد. خرده داستان کابوس آقای ناظم به ساعتش نگاه می کند. عقربه ها به سرعت از کنار هم رد می شوند. خط کش بلندش را می کوبد به شلوار صاف و اتوکشیده اش خط کش خیس شده، دست و صورتش را عرق کرده است. خداخدا می کند کسی دیر نیاید. به در بزرگ آهنی که نگاه می کند پایش می لرزد یک لنگه بزرگ در نیمه باز، روی پاشنه آجری افتاده است. دوباره به ساعتش نگاه می کند. وقت بستن در است. زنگ خیلی وقت است خورده. هر کس دیر کند 5 تا دست راست، پنج تا دست چپ ؛ مقررات است ... به صدای پاهای پشت در گوش می دهد. در را که می خواهد ببندد، سری داخل مدرسه می شود با بدن نحیف و لاغر، دستهایش را جلو می آورد. ناظم به دیوار تکیه می دهد. فرار می کند. فریاد می کشد: نه نه! و شروع می کند به دویدن، زمین می خورد ودوباره برمی خیزد و می دود. پسر پشت سرش می آید. باید بزنید پنج تا راست، پنج تا چپ ، مقررات است آقا. ناظم می دود و سر دست می گذارد روی شانه اش، تکانش می دهد و صدای نازک زنی می گوید: زودباش بلند شو آقای ناظم الان در مدرسه را می بندند. پشت در می مانی مثل بچگی هایت . زهرا صفایی زاده

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 42صفحه 33