مجله نوجوان 42 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 42 صفحه 24

قصههای کهن آگاهی گیو از گم شدن بیژن شهاب شفیعی مقدم قسمت پنجم بیژن پسر گیو پهلوان که برای جنگ با گرازان به شه رآرمان رفته بود؛ پس از شکست گرازان به پیشنهاد گرگین پس میلاد به جشنگاه منیژه، دختر شاه توران رفت. منیژه با دیدن بیژن یک دل نه صد دل عاشق و دلباخته بیژن شد و او را با خودش به کاخ پدرش ، افراسیاب برد. افراسیاب ، شاه توران که دشمنی دیرینهای با ایرانیان داشت . وقتی که از حضور آن جوان ایرانی در کاخ دخترش آگاه شد، دستور دارد بیژن را دستگیر و در قعر چاهی تنگ و تاریک زندانی کنند. منیژه نیز شب و روز بر سر آن چاه مینشست و بر حال بین میگریست و اینک ادامه ماجرا ... از زمان خارج شدن بیژن از خاک ایران، یک هفته می گذشت. گرگین میلاد که به عنوان راهنما همراه بیژن به جنگ گرازان رفته بود. بعد از اینکه با حیله و نیرنگ، بیژن را در دام افراسیاب اسیر کرد به ایران بازگشت و به نزد گیو پدر بیژن رفت و خبر گم شدن بین را به او داد. گیو با شنیدن خبر گم شدن پسرش، جامه از هم درید و خاک بر سر افشاند و سر به آسمان کرد و گفت: همی گفت آیا کردگار سپهر تو گستردی اندر دلم هوش و مهر چو از من جدا ماند فرزند من روا دارم ار بگسلی بند من روانم بر آنجای نیکان بری ز درد دل من تو آگه تری من ز تمام گیتی یک پسر داشتم که او را هم تو از من گرفتی، اکنون بدون او چه کنم؟ آنگاه رو به گرگین دام ساز کرد و با عصبانیت به او گفت: من بین را به تو سپردم . تو راهنمای او بودی، چگونه او را رها کردی و تنها به ایران بازگشتی؟ گرگین که به بیژن خیانت کرده بود، از حرفهای گیو سخت هراسان شد و به دروغ و با صدای لرزان گفت: من در جنگ با گرازان بیژن را یاری کردم و با هم همه آن گرازان را از پای درآوردیم. پس از کشتن آن حیوانات رو به ایران کردیم و قصد بازگشت داشتیم که ناگاه، گوری زیبا نمایان شد. بیژن به دنبال گور دوید تا او را شکار کند اما تا کمند بیژن به گردن گور افتاد، آن حیوان به دیوی پلید تبدیل شد و چون باد بیژن را در پی خود برد. بعد از آن هر چه تلاش کردم او را نیافتم. چو بشنید گیو این سخن هوشیار بدانست کو را تباهست کار ز گرگین سخن سر به سر خیره دید همی چشمش از روی تیره دید گیو با شنیدن حرفهای گرگین، از روی زرد و پیکر لرزانش فهمید که سخنان گرگین جز نیرنگ و افسون چیز دیگری نیست و هر آنچه که میگوید دروغ است و فریب. گیو که سخت ناراحت و نگران شده بود، گرگین را با خودش به سرای شاه ایران ، کیخسرو برد تا بلکه شاه بتواند چارهای بیاندیشد و او را از نگرانی برهاند. وقتی که به نزد شاه رسیدند گرگین میلاد، زمین ادب بوسه زد و در حالی که دست و پایش میلرزید ماجرای گم شدن بیژن را برای کیخسرو با شنیدن حرفهای گرگین، در

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 42صفحه 24