مجله نوجوان 95 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 95 صفحه 4

فرصت دوباره لیلا بیگلری دستی به روی شانه ام خورد . خانم ناظم گفت : دیگه بلند شو . وقت تمومه ! با تردید ورقه را تحویل دادم . درون حیاط منتظر مهرک شدم تا با هم به خانه برویم . نسیم سردی صورتم را خراشید . مهرک نیامده بود . با توجه به اینکه امتحان مدتی بود که تمام شده بود ، حدس زدم با بقیّه بچّه ها به کرکر خنده مشغول شده است . دل و دماغ صبر کردن نداشتم به همین خاطر تنهایی به راه افتادم . در طول راه به امتحان فردا فکر می کردم . به اینکه ای کاش همة درسهایم را برای شب امتحان تلنبار نکرده بودم . به اینکه ای کاش حداقل ریاضی ام را بیشتر می خواندم . به این که ای کاش از لبخند های مهربان معلمم در روزهایی که ریاضی داشتم و تمرین حل نکرده بودم ، اینقدر سوء استفاده نکرده بودم . خیلی ای کاش های دیگری هم توی ذهنم بود که خودم را جلوی در خانة مان یافتم . زنگ زدم ولی طبق معمول رنگ خراب بود . از توی باغچة جلوی خانه یک تکه سنگ پیدا کردم و در زدم . امروز اصلاً روز قشنگی نبود . فکر می کنید اگر درون خانه تان یک دو جین آدمی باشد که دوست داشته باشید پیششان بنشینید و تخمه بخورید و حرف بزنید و بخندید ولی مجبورید به طبقة بالا بروید و در حالیکه صدای خنده ها را از دور می شنوید به درس خواندن مشغول شوید ، آنروز روز قشنگی خواهد بود ؟ مهم تر از همه اینکه عروسی دختر خاله تان که با شما هم خیلی صمیمی است نزدیک باشد و همة افرادی که در طبقة پایین نشسته اند ، در حال برنامه ریزی برای برگزاری هر چه باشکوهتر جشن عروسی باشند . با جمعیت حاضر سلام و علیک و روبوسی کردم . مادرم پرسید : از امتحان چه خبر ؟ گفتم : عالی بود ! ولی وقتی رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون ، فکر می کنید مادرم چه برداشتی کرد ؟ مادر در جواب گفت : خدا کنه ! (وقتی مادر می گفت : «خدا کنه !» منظورش این بود که «خدا رحم کنه !») من که دیگه نمیام مدرسه جلوی معلم و ناظم آبروم بره ! چی می خوای دیگه ؟ وقتی میرم خونة فاطمه خانوم نتونم سربلند کنم ؟ آخه از شانس بد من ناظم ما هم برای بعضی از کارهایش می رفت پیش فاطمه خانوم ! مادرم خدا وکیلی جلوی جمع آبروداری می کرد . در حالیکه یک لبخند مصنوعی به لب داشت با یک محبت خاص که فقط خودم می دانستم الکی است به من گفت : ما نهار خوردیم . برای تو هم گذاشتم روی چراغ . فکر کنم هنوز گرم باشه . در حالیکه غذا می خوردم باقی حرف های مادر که می خواست بزند ولی آبروداری کرده بود و نزده بود را در ذهنم می شنیدم . به «خاک بر سر بی عرضه ات کنن ! همین فائزه که نشسته اینجا به کرکر خنده ، باباش می خواد براش یک مزون لباس عروس بزنه توی میرداماد ! تازه اگر هم قرار نبود که تو تجدید بیاری ، باز هم با دیپلم ریاضی مگه میشه مزون زد توی میرداماد ؟ ولی با دیپلم خیاطی میشه ! آخر سر هم یه شوهر درست و حسابی که نمایندگی لوازم منزل داره یا حداقل دکتری چیزی گیرش میاد ولی تو رو یک آدم معتاد میاد می گیره ، یا «جمعه» ، کارگری که سر ساختمون احمد آقا کار می کنه . تازه یه دونه کرک هم روی سرش پیدا نمی شه ولی شوهر فائزه هفته ای سه بار میره سلمونی !» هنوز حرف های مادرم در ذهنم تمام نشده بود که به ته بشقاب رسیدم . از خیر سالاد گذشتم چون مجبور بودم باقی حرف های مادرم را در سرم مرور کنم. نمی دانم کتاب و دفتر چه سرّی داشت که تا بازشان می کردم پلکهایم را سنگین می کردند و مرا به یاد بالش و تخت و لحاف و خرّ و پف می انداختند ! یک تکنیک قدیمی وجود داشت که از دایی ام یاد گرفته بودم؛ دفتر و کتاب را جلویم باز کردم و مدادی در دست گرفتم ، سرم را روی میز گذاشتم و در حالیکه یک خط نیمه روی کاغذ کشیدم ، خوابم برد . یک وقتی حس کردم کسی نوازشم می کند . قبل از آنکه چشمانم را باز کنم و طوری نشان دهم که خیلی از اینکه خوابم برده متأسف شده ام بیدار شدم . آنقدر خود را از اینکه ناگهان بر روی کتاب و دفتر خوابم برده ناراحت نشان دادم که مادرم دلداری ام داد که : اشکالی نداره . تا آخر شب خیلی وقت داری . بعد هم یک سینی پر از تنقلات و میوه و چای برایم آورد که بعد از خواب عصر گاهی بسیار می چسبید . مادر گفت : راستی مهرک هم زنگ زد و باهات کار داشت . با خودم فکر کردم که حتماً می خواهد به خاطر اتفاق ظهر گله گذاری کند . مشغول درس خواندن بودم که صدای پدرم از طبقة پایین بلند شد . متوجه گذر زمان نشده بودم . موقع شام بود . بعد از شام به اتاقم برگشتم . من مانده بودم و یک کتاب ریاضی و فرمول های فراوانی که باید یاد می گرفتم . هیچ راه نجاتی نبود . یا باید صابون یک تجدید دیگر را هم به تنم می مالیدم یا راه دیگری نبود . غصه دار و افسرده و ناامید روی تخت دراز کشیدم . صدای زنگ تلفن بلند شد . از پایین گوشی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 95صفحه 4